#آرامی_که_من_باشم__پارت_17
پوزخندی زد و گفت:حالا انگار از طلا ساخته شدن.یکی دیگشو میگیری دیگه هه..والا
از طلا نبودن ولی چون کادو بودن برام ارزش داشتن.اینا رو وقتی دانشگاه قبول شدم بابا برام خرید.هردو اپل بودن و ست هم سفید.خیلی دوسشون داشتم.وسایلامو از رو زمین برداشتم و بغل کردم.داشتم از رو زمین بلند میشدم که چشمم افتاد به یه خانوم و آقای مسن.فکر کنم همون خانوم جون و آقابزرگی بودن که سرگرد صبح گفت.از کنار سروان که رد شدم با غیض سرتاپاشو نگاه کردم.سری از روی تاسف تکون دادمو رفتم سمت خانوم جون و آقابزرگ:سلام.
هردو با مهربونی و لبخند جوابمو دادن.سرهنگ اومد سمتمو گفت:دخترم حتما خسته و گرسنه ای.برو وسایلتو بذار تو اتاقت و بیا یه لقمه غذا بذار دهنت.
چشمی گفتم و راه افتادم طرف پله ها که صدای مینو جون باعث شد وایسم:آرام.از دست این پسر عصبیه من ناراحت نشو فقط نگرانت بود اما بلد نی چجوری نگرانیشو ابراز کنه.باشه دخترم؟
نگاهی به سروان کردم.این نگران من بوده؟برای چی اونوقت این سایه منو با تیر میزنه بعد نگرانم بوده؟سری تکون دادم و از پله ها رفتم بالا.
در اتاق و باز کردم ورفتم داخل.وسایلا رو زیر تخت ریختم و خودم رو تخت ولو شدم.حرفا و کارای ضد و نقیض خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.این پسره چرا اینجوری میکرد؟اصلا معلوم نیس با خودش چند چنده؟پسره ی روانی!!واقعا به درد پلیس بودن میخوره یه دو سه دفعه با خلافکارا اینجوری کنه به گناهای نکردشم اعتراف میکرد.توی جام نیم خیز شدم و آستین لباسمو از بازوم دادم پایین.اوه اوه چه کبود شده.جای انگشتاش کبود شده بود و به سیاهی میزد.ای دستت بشکنه عوضیه وامونده.اه بمیری دستم کبود شد بیشعور.فقط هیکل گنده کرده وگرنه عقل نداره که.فکر کنم ۳۰ سالش بود بعد از بچه دبستانی بدتره.داشتم با ناراحتی کبودیو نگاه میکردم که در یهو باز شد.تو جام پریدم و به پشتم که یه دختر همسن و سال خودم ایستاده بود نگاه کردم.دختره با هیجان اومد سمتمو گفت :وااای سلام عزیزم خوش اومدی.زنعمو گفت خوشگلیا باورنکردم.چقدر خوشگلی تو.چه خبر ؟جات راحته؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم.این کیه دیگه؟چرا امون نمیده حرف بزنم؟چرا همینجوری سرشو انداخت اومد تو؟
یهو نگاش به کبودیم افتاد گفت:وااای دستت چی شده؟
بالاخره امان داد:سلام.
_ای وای سلام عزیزم ببخشید من خیلی حرف میزنم.من دخترعموی هومن و مهرانم.اسمم لینداس.حالا کی دستتو اینجوری کرده؟
تا گفتم جناب سروان دستمو کشید و از اتاق زد بیرون.هی داد میزد:هومن.هوی هومن عوضی کجایی؟
باتعجب داشتم نگاش میکردم.همه با صدای جیغ وداد لیندا جمع شدن تو سالن و شوکه داشتم نگامون میکردن.روبروی جمع وایساد و روبه هومن گفت:چرا وحشی شدی تو؟
هومن با تعجب و البته کمی عصبی گفت:چی میگی لیندا؟نیومده شروع نکنا.
لیندا دست منو کشید و جلوی هومن نگه داشت.هرچی تقلا کردم نتونستم از دستش در برم.لباسمو داد پایین و بازومو به هومن نشون داد و گفت:ببین چیکار کردی وحشی؟دستش کبود شده.
هومن با تعجب داشت به دستم نگاه میکرد.اصلا دوست نداشتم یکی پوست بدنم و ببینه برای همین کمی عصبی شده بودم.دستم و باحرص از دستای لیندا دراوردم وبا غیض نگاش کردم.نگاه خیره ی سروان یا همون هومن اذیتم میکرد.برای همین عصبی بهش گفتم:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-با لحن آرومی گفت:فکر نمیکردم کبود شه.
-هه..اون فشاری که شما آوردین به دستم من منتظر بودم قطع شه کبودی خوبه که..
اینو گفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه.خیلی گشنم بود از صبح که رفته بودم سرخاک هیچی نخورده بودم.از در آشپزخونه رد شدم که شوکت خانوم و دیدم که داشت ظرف میشست.صداش زدم که برگشت سمتم و گفت:جان شوکت؟
_ببخشید شوکت خانوم من از صبح که بهم صبحونه دادین هیچی نخوردم میشه یه چیزی بدین بخورم؟
_آره دخترم.بشین تا یه چیزی بیارم بخوری.
romangram.com | @romangram_com