#آرامی_که_من_باشم__پارت_15


_باشه پس من برم.

وااای حالا چیکار کنم؟روم نمیشه بهش بگم یکم پول بده تا برم عمارت و کارتمو بردارم.داشت کفشاشو میپوشید که صداش کردم.

_چیزی میخوای؟

_راستش سرگرد...چیزه ...من..

_چرا من من میکنی بگو دیگه؟

_من یکم پول میخوام تابرم ولی بخدا میرم کارتامو از عمارتمون میارم بهتون برمیگردونم

سرمو با زدن این حرف انداختم پایین.خنده ی ریزی کرد و دست کرد تو جیبشو یه مقدار تراول آورد بیرون.سمتم گرفت که دیدم خیلی زیاده برای امروز.گفتم:نه این خیلی زیاده.

_بگیرش دیگه.لازمت میشه.مگه نمیگی برمیگردونی بهم؟خب پس بگیر بعد بده بهم دیگه.

_آخه..

_آخه بی آخه..بدو آرام دیرم شد.

سریع پولو ازش گرفتمو گفتم:آخ پس برید خداحافظ.

لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت سمتی که ماشینا بودن.سوار یه سوزوکی شد و رفت.تا رفتنش من همون جا وایساده بودم.چقدر خوب و مهربون بود.کاش سروان هم اینجوری بود و فکر نمیکرد من باحیله وفریب وارد خونشون شدم.هـــی...

با مش رحیم که مشغول اب دادن به باغچه بود خداحافظی کردم و از در عمارت زدم بیرون.خونه ما با اینجا کمی فاصله داشت اما باکلانتری زیاد.تصمیم گرفتم اول برم سر خاک مامان و بد برم خونه تا وسایلامو بردارم.پیاده راه افتادم تا سر خیابون تا یه دربست بگیرم وبرم بهشت زهرا.بعد از نیم ساعت 40 دقیقه ای رسیدم بهشت زهرا.یه بطری گلاب گرفتم. با چند شاخه گل رفتم سر خاکش.تا رسیدم انگار داغ دلم تازه شد.اشکام راهشونو روی صورتم پیدا کردنو کم کم سیل اشکام بودن که صورتم خیس کرده بودن.سرخاکش زانو زدم.

اشکام دیگه تو این چند روز راه خودشونو خوب یاد گرفته بودن.گلاب و ریختم رو سنگ سرد قبرش.دستی روی اسم قشنگش کشیدم.مژگان مهدوی.گلا رو پرپر کردم و ریخنم دورتادور سنگ قبر.آه عمیق کشیدم و زانوهامو بغل کردم.چونمو گذاشتم رو زانوهامو شروع کردم به دردو دل کردن باهاش:

_سلام مامان خوشگلم.خوبی؟من که خوب نیستم.مامانی دیدی چه بلایی سرم اومد.تو این چندروز میخوام نشون بدم قویم وبابا برام مهم نیست.درسته باهام بد کرد.درسته آینده ی منو زندگی خودش براش مهم نبوده اما پدرمه.اگه اونم بیاد پیشت من تنها میشم.مامان هروقت بابا اومد پیشت دعواش کن.بهش بگو چرا سر قولت نموندی؟بگو مگه آرام بهت نیاز نداشت؟بگو چرا بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندگی منو نابود کردی؟

سرمو گذشتم رو زانوهامو زار زدم.یه مدتی بود که تو همون حال بودم به ساعتم که نگاه کردم شاخ در آوردم چـــــــــی؟سه ساعت گذشته.باید تا ناهار برمیگشتم الان 12 بود تا برم عمارت قبلی و وسایلا مو بردارم و برم خونه سرهنگ دیر میشد اما مجبور بودم.یه تاکسی گرفتم و رفتم عمارت قبلی.موبایل و لپ تاپ وچند دست لباس وکارتای بانکیمو برداشتم وراه افتادم سمت عمارت سرهنگ.دیگه جون نداشتم از خستگی و گشنگی داشتم میمردم.تا زنگ و زدم مش رحیم در و باز کرد و شروع کرد به حرف زدن:وای خانوم جون کجا بودین؟همه از ظهر دارن دنبالتون میگردن.نمیگین نگران میشن؟آقاهومن و مهران رفتن عمارتتون پیداتون نکردن...

پریدم وسط حرفش:واای مش رحیم آرومتر.جایی بودم دیر شد.حالا هم برید اونور من برم تو که باا این وسایلا از کت و کول افتادم.

نگاهی به دستام که پر از وسیله بود انداخت و از جلوی در رفت کنار.بخاطر سنگینی وسایلا آروم قدم برمیداشتم که در اصلی ساختمون باز شد و همه ریختن بیرون.

سروان با عصبانیت اومد طرفمو بازومو کشید.با این حرکتش وسایلایی که دستم بود افتاد روی زمین.به بازوم فشار بیشتری میوود که باعث میشد اخمام بره توهم.

_معلوم هست کجایی؟؟

romangram.com | @romangram_com