#آرامی_که_من_باشم__پارت_14
_بله.من اگه تا الان آه و ناله ای نکردم و انقدر راحت با ماجرا کنار اومدم فقط بخاطر اینه که هیچی نمیدونم و نمیتونم باور کنم که بابا رو اعدام کنن.دلم میخواد واقع بین باشم و بدونم چه اتفاقی قراره بیفته؟پس لطفا همه چی رو بگید!
سرگرد سری تکون داد و گفت:ما چند سالی هست که پیگیر کارای پدرتیم.با فرستادن امید به خونه شما کار ما خیلی راحت تر شده بود.پدرت در یک باند قاچاق مواد همکاری داشته و برای ثابت کردن این تهمت کلی مدارک هست که تحویل دادگاه دادیم.
_بخاطر اینکه توی باند بوده اعدام میشه؟
_نـه!بخاطر اون شاید حبس بهش میخورد البته اگه روز اخر همراهش مواد پیدا نمیکردند.
_مواد؟همراه بابا؟
_آره همون روز اخری که ما پدرتو دستگیر کردیم همراهش و همینطور توی عمارت مقدار قابل توجهی مواد پیدا شده که همون باعث شده حکمش از حبس به اعدام تبدیل شده.
یاخدا!!!بابا کی تو کار مواد افتاده بود؟چرا من هیچوقت نفهمیده بودم.هضم این حرفا برام سخت بود.از جام بلند شدم که سرگرد گفت:آرام؟
منتظر نگاش کردم:میدونم سختته اما بهتره باهاش کنار بیای.با رفتن پدرت.باخونه و آدمای جدید و با زندگی جدیدت.
سری تکون دادمو راه افتادم سمت در سالن که چیزی یادم افتاد.برگشتم سمت سرگرد:راستی؟
نگام کرد:چیه؟
_یشه من امروز یه سر برم خونه تا وسایلایی که برام مهمه رو بیارم؟
_آره حتما.البته در قفله که دست نگهبان جدید عماراتتونه که زنگ میزنم امروز جایی نره تا بتونی کلیدارو بگیری.میخوای باهات بیام؟
_نه ممنون خودم میرم فقط شما یادتون نره زنگ بزنیدا.
_باشه.
-ممنون.بااجازه
_به سلامت.
به سمت پله ها راه افتادم.از پله ها رفتم بالا.رفتم توی اتاقم و همون مانتو شلواری که توی اون دو روز تنم بود و پوشیدم و دوباره از اتاق زدم بیرون.سرگرد هم لباس فرمش و پوشیده بود و داشت میرفت بیرون که با صدای قدمهای من برگشت سمتم:الان میری عمارتتون؟
_بله یه سری وسایل لازم دارم که باید حتما برم بیارمشون.
_میخوای ببرمت؟
_نه میخوام یه کم بیرون گشت بزنم بعدم جایی میخوام برم کار دارم.
romangram.com | @romangram_com