#آرامی_که_من_باشم__پارت_12
_باریکلا.چه رشته ای؟
_عمران.
ایندفعه مینو خانوم گفت:پس خانوم مهندسی؟
_بله!
_موفق باشی.
_ممنون.
خمیازه ی بلند بالایی کشیدم که نشونه خوابم بود.خیلی خسته بودم اتفاقای امروز و مشغله فکریام باعث شده بود کسل و خسته بشم.سرهنگ خنده ای کرد و گفت:مینو جان اتاق آرام خانوم و نشونشون بده تا استراحت کنه.
لبخند شرمگینی زدم.مینو خانوم،شوکت و صدا زد.شوکت با عجله اومد داخل سالن و گفت:بله خانوم؟
_شوکت جان.برو اتاق ارام جونو نشونش بده تا استراحت کنه.چند دست از اون لباس نو ها رو هم بهش بده تا راحت باشه.
شوکت خانوم چشمی گفت و به من اشاره کرد تا دنبالش برم.رو کردم به سرهنگ گفتم:واقعا از لطفتون ممنونم.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم محبتتاتونو.
سرهنگ لبخندی بهم زدو گفت:این حرفا چیه دخترخوب؟همین که به ما اعتماد کردی و اومدی خونمون خودش کلیه.برو برو بخواب که از صبح تا شب باید با مینو و مهری سروکله بزنی.
چشمی گفتم و رو به همه شب بخیر گفتم.همه هم با مهربونی جوابمو دادن.سروان هم با سر جوابمو داد.پشت به شوکت خانوم راه افتادم از پله ها بالا رفتیم روبرومون یه راهرو مانندی بود که یه عالمه در داشت.از سمت راست به سومین در اشاره کرد و گفت برم اونجا.منم رفتم.شوکت خانومم پشتم اومد.در و که باز کردم با یه اتاق آبی دخترونه مواجه شدم.واااای خدایا اینا از کجا میدونستن؟با خنده و خوشحالی داشتم به اتاق خوشگل روبروم نگاه میکردم.یه فرش بزرگ آبی با حاشیه های سفید رو زمن بود.گوشه اتاق یه تخت یه نفره آبی که با تور سفید بالاش تزئین شده بود.یه در بزرگ با پرده آبی که گلای سفید داشت اتاق و به تراس وصل میکرد.یه کمد خوشگل آبی تیره و یه دراور خوشگل با آینه سلطنتی هم روبروی تخت خواب بود که روی دراور چند تا قاب عکس خالی بود که همون لحظه تصمیم گرفتم عکس بابا و مامان و بذارم داخلش.اما قبلش باید میرفتم وسایلای ضروریمو از خونه میوردم.
شوکت خانوم رفت سمت کمد و گفت:آرام جان چند دست لباس دخترونه اینجاس البته فکر کنم برات بزرگ باشه ولی بهتر از هیچیه.اگه چیزیم لازم داشتی بهم بگو دخترم.
_چشم شوکت خانوم.
_چشمت بی بلا مادر.شبت بخیر.
بعد از خداحافظی رفت.رفتم سمت کمد دوروز بود این لباس تنم بود دیگه داشتم میپوکیدم.نگاه کردم ببینم سرویس جداگانه داره یانه که خداروشکر داشت.رفتم سمت کمد درشو باز کردم.چند دست لباس راحتی دخترونه توش بود یکیشونو که یه پیرهن آبی با توپای نارنجی بود با یه شلوار سرمه ای انتخاب کردم.یه حوله تمیزم توی کمد بود که برش داشتم و رفتم سمت حموم.لباسا رو توی رختکن گذاشتم و رفتم زیر دوش.آب و داغ داغ کردم و رفتم زیرش.همیشه بهم آرامش میداد.آب داغی که روی پوست سفیدم میریخت و قرمزش میکرد.چشمامو بستمو حس آرامش و با یه نفس به وجودم فرستادم.صدای قطره های آب باعث میشد به هیچی فکر نکنم.چند دقیقه ای همونجور ایستادم و بعد خودم و گربه شور کردمو اومدم بیرون.لباسا رو که پوشیدم خندم گرفت.این لباسا خیلی برام گشاد بود.توی تنم زار میزد آستیناش از دستم آویزون بود.رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم خیلی مسخره شده بودم.آستینش که آویزون بود و قد پیرهنم مثل تونیک شده بود.تا سر زانوهام اومده بود.شلوارمم که مثل شلوار کردی شده بود.ولی خیلی راحت بودن همونجوری خودم پرت کردم روی تخت.انقدر خوابم میومد که دیگه هیچی نفهمیدم و خوابم برد.
صبح با صدای گنجشکا که توی تراس بودن از خواب بیدار شدم.نشستم رو تخت نرمم و کش و قوسی به بدنم دادم.آخیش چه خواب راحتی بود.به ساعت روی میز نگاه کردم ۸ صبح بود.پس زود بیدار شده بودم.باید امروز میرفتم خونه و وسایلای دانشگاه و وسایلای ضروریمو با خودم میوردم.از حجاب مینو خانوم و مهری خانوم فهمیدم آدمای معتقدین پس احترامشون واجب بود.رفتم سمت دستشوییو دست و رومو شستم.بعدم موهامو شونه کردمو بستم و شال و انداختم رو سرم.از اتاق اومد بیرون که همزمان سرگرد هم از اتاق روبروم اومد بیرون.
با لبخند نگاهی بهم کردو گفت:سلام.صبح بخیر.
_سلام صبح شما هم بخیر
_خوب خوابیدی؟
romangram.com | @romangram_com