#آرامی_که_من_باشم__پارت_11
_آرام.
_آخی چه بهت میاد
_مرسی
سروان اومد کنار مادرشو گفت:مامان جان اگه تعارف تیکه پاره کردنات تموم شده برو بابا رو که تو ماشینه بیدار کن و بیار.
مینو خانوم با حالت با مزه ای زد رو صورتش:خاک عالم خوابیده باز؟
بعد بدو رفت سمت در و ازش خارج شد.همه یه خنده ی آرومی کردن.مهری خانوم رو کرد سمت ما و گفت:تا شما بچه ها دست و روتون و بشورین من به شوکت خانوم میگم میزو آماده کنه.باشه؟
هرسه سری تکون دادیم و مهری خانوم رفت.
سرگرد اومد سمتمو گفت:سرویس بهداشتی اون سمته.
بعد با دست به انتهای یه راهرو که سمت راست ما بود اشاره کرد.سری تکون دادم و راه افتادم اون سمت
کلی در توی راهرو بود انتهای راهرو یه در بود که علامت wc روش زده شده بود.در و باز کردم رفتم تو.روبروی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم.خدایا شکرت!برای این خانواده ای که تو مسیر زندگیم قرار دادی!برای دستی که وقتی فکر میکردم تنهام به سمتم دراز کردی!خدایا!خودمو سپردم دست تو هرچی صلاحه برام رقم بزن!دوستت دارم مرسی که هستی..
مشتی اب زدم به صورتم.آخیش جیگرم حال اومد.بعد ازاینکه موهامو یه بار باز کردمو دوباره بستم از دستشویی اومدم بیرون.رفتم به جایی که اولش اونجا وایساده بودیم.کسی نبود .نگاهی به عمارت کردم کلی در اونجا بود و یه راه پله که خیلی زیبا و مارپیچ طبقه ی اول رو به دوم وصل کرده بود.لوستری که به سقف بود مثل الماس میدرخشید.و زیبایی و جذابیت عمارت رو دوبرابر کرده بود.همینجور داشتم عمارتو نگاه میکردم که یه خانومی صدام کرد.برگشتم سمتش.یه دختر ۱۹_۲۰ ساله بود یعنی همسن خودم.نگاش کردمو گفتم:جانم؟
_جانت بی بلا خانوم جان.مهری خانوم گفتن بیام ببرمتون به سالن غذاخوری.
آهانی گفتم و پشتش راه افتادم.رفت سمت یکی از درا و بازش کرد.همه دور یه میز ناهار خوری خیلی بزرگ که وسط سالن بود و کلی لوسترای خوشگل بالاش وصل بود که به ترتیب از راست به چپ قدش بلندتر میشد.با ورودم مهری خانوم و مینو خانوم اومدن جلو.مینو خانوم در حالی که یکی از دستاش و پشتم گذاشته بود و با اون یکی به میز اشاره میکرد گفت:بیا دخترم بیا بشین که حتما گشنه ای.بعد لبخند مهربونی زد.مهری خانوم و مینو خانوم نشستن.دوتا صندلی خالی بود یکی درست بین سروان و سرگرد یکی هم کنار سرهنگ.توی همین یه روز خیلی سرهنگ و دوست داشتم و باهاش احساس راحتی میکردم.پس رفتم کنار سرهنگ نشستم.با نشستنم سرهنگ گفت:خوبی دخترم ؟
بله ای گفتمو همه شروع کردن به خوردن و تعارف کردن.اون دختر همسن من که بین صحبتا فهمیدم اسمش مریم و یه خانوم مسن که اونم فهمیدم همون شوکت خانومه شروع کردن به غذا کشیدن.در آرامش و البته تعارفای مینو خانوم و مهری خانوم غذا رو خوردیم.
بعد از شام توی سالن نشیمن نشسته بودیم و سکوت قشنگی حکم فرما بود.چند دقیقه ای بود که کسی حرف نمیزد تا اینکه مهری خانوم رو به من گفت:راستی آرام جان چند سالته دخترم؟
_20.البته هنوز پر نکردم.
_دانشگاه میری؟
_بله.
_چه دانشگاهی؟
_علوم تحقیقات
romangram.com | @romangram_com