#آجی_های_دوقلو_شر_و_شیطون_پارت_83


ماهم زدیم روی خنده ..

*************///////*****



#80

الهام ******

ی هفته از اون روز گذشت ..

امروز بابام گفت قراره بریم شمال ..

ب ماکان وامیرعلی هم گفته ..

اونهام قبول کردن انگار منتظر همین بودن ...

+الهه لباس هات وجمع کردی ؟؟

الهه لباس هاش انداخت تو چمدون بعدم زیپ اشا کشید و گفت :تموم شدددد ...مامان الکی اینقد غر میزد ببین ..

+اره تموم شد...گمشو بریم پایین ک بابا منتظره ...

بدو بدو رفتیم پایین ...وسایلمونا گذاشتیم تو صندوق عقب ..

رفتیم نشستیم تو ماشین ..

********قراره امیر ایناهم بیان ویلای ما ..

الهه:الهااااااام الهااااام شو خبرت چ مرگته اینقد میخوابی ؟؟

چشام باز کردم وگفتم :ها چیهه؟؟

الهه:الهام پاشو بریم تو مامان وبابا رفتن ...

اصلا نفهمیدم الهه چی گفت دوباره چشام بستم ..

صدای صحبت و اومد ..بیخیال دوباره خوابیدم ک حس کردم رو هوام عطر تلخ امیرعلی رو حس کردم صدای قلبم رفت رو هزار ..نمیدونم ولی نمیخواستم از تو بغلش برم پایین صدای قلب امیرعلی تو گوشم حس ارامشبخشی بهم میداد....

romangram.com | @romangram_com