#آجی_های_دوقلو_شر_و_شیطون_پارت_47


بابا:دختر دیونه خودمی ..دستاش باز کرد منم پریدم تو بغلش الهه ام تو بغل مامانم رفت ..

خودما لوس کردم وگفتم بابایییی

بابا :جون دلم

+ی چی ازت بخوام ن نمیگی

بابا :تاچی باشه

سرم و ازرو سینه بابا برداشتم و نشستم رو دسته مبل ..الهه ام اومد پشت مبل ودستاش از گردن بابا اویزون کرد وگفت :بابایی شما ب ما اعتماد داری مگ ن ..

بابا :اره بیشتر از چشام ..

زودی گفتم :پ میزاری بریم پرستار خانم حکمت شیم ..

مامان وبابا باهم گفتم :چییییی پرستاررررر

اب دهنمون با سرو صدا قورت دادیم وگفتیم :اره😰😰😰😰

بابا اخماش توهم رفت وگفت :تا حالا مگه برای شما دوتا چیزی کم گذاشتم هان



پارت 9⃣4⃣💞💞

الهام ******

اروم گفتم :بابایی شما چیزی کم نذاشتین واسمون ..ماهم واس چندرغاز حقوق نمیخواهیم بریم پرستاری ..

مامان:پس چرا میخواهیدبرید پرستاری کنید هان شما هنوزبچه اید اگه خدای نکرده زبونم لال داروهاش اشتباه بدید واس بنده خدا اتفاقی بیفته مگ دس از سر شما برمیدارن

الهه:مامان همچین اتفاقی قرار نیست بیفته ..ما بزرگ شدیم ..

بابا تمام مدتی ک مامان حرف میزد تو فکر بود ..

ی دفعه گفت ؛قبوله من و الهه ک انتظارشو نداشتین پریدیم بالا وجیغ زدیم باهم گفتم عاشقتیم بابایی...

*********************

romangram.com | @romangram_com