#آجی_های_دوقلو_شر_و_شیطون_پارت_40
پارت3⃣4⃣🌿🌿
الهام *****
هییش بااز این پیرخرفت سرو کله اش پیدا شد ..
+اره نگران بودیم مشکلیه؟؟
+ اره مشکلیه چرا نگران مادرمن بودی؟؟
+یعنی چی؟؟خوو ادمم...نگران شدم...
رفت سمت مبلی ک سام خوابونده بودم بغلش کرد موهاش بوسید ...من والهه هم رفتیم رو مبل دونفره نشستیم دقیقا روب رو امیر..
رو ب من گفت :تو ک انقد نگران مادر منی بیا پرستارش شو ..
من و الهه چشام اندازه دو تا سکه شد
جفتمون باهم گفتیم :چییییییی؟؟
پیرخرفت خییلی ریلکس گفت :میدونستم جنم همچین کاری رو نداری واس همین گفتم..
باهم گفتیم :خیییلییم جنم داریم ..
امیرعلی:پس بیایید و پرستار مادرم شید..اگه ام قبول نکنی یعنی ترسیدی ک من زبونتا کوتاه نکنم
الهام :نخیر هیچم اینطوری نیس قبوله ..
الهه چشاش دراومد وگفت :چی میگی الهام ..مامان وبابا چطوری راضی میکنی اصلا
+راضی کردن مامان بابا با من ...
الهه :باشه ..قبول ..
وقتی گفتم قبوله نمیدونم ولی حس کردم ی پروژکتور واس ی لحظه تو چشای ببروحشی روشن شد...
ماکانم و اومد رو مبل تک نفره کنار امیر نشست ...و گفت :امیر هرچ زودتر باید واسه خاله پرستار پیدا بکنی جفت پا پریدم وسط حرفاش و گفتم :ما قبول کردیم ک پرستار خانم حکمت شیم ..
romangram.com | @romangram_com