#آغوش_تو_پارت_89
-عزیز خانم همه ی اینایی ک شما گفتین درست ولی چادرش،و. ...
-خدا مرگم بده تو هم مثل شهرام حرف میرنی؟
-خب بابامه
-درسته حکم بابات رو داره... ولی یادت نره خون بهرام تو رگهای تو در جریانه... بهرامی ک کل این محل برای اسمش قسم می خورن.... اون پدرته..
-جفتش پسرتونن چ فرقی داره؟
-شهرام پسر من نیست.. کج رفته... حاجی بنده ی خدا از این همه نفرین و ناله ای ک پشت سر پسرشه توی گور می لرزه مادر.. -بی خیال عزیز....
سرمو گذاشتم روی پاش...
-ای قربون تو بشم ک محتاج نوازشی.. پس این مادرت چیکار میکنه تو اون قصری ک بابات ساخته..؟؟
دستشو نوازش گونه کشید روی سرم..
-نوازش شما ی جور دیگه اس. ب دل میشینه..
سرم رو ب*و*س* ید
-می خوای بریم همین نجمه رو.برات بگیرم... نشونش میدم چجور نوازشت کنه
خندیدم
-شمام هی سو استفاده کنید...
-این دختره، جواهره... تو هم جواهری... این همه مال منال بابات ریخته ب پات مثل داداشت کج نمیری.... مسیرت مستقیمه اما در جریان اون تک چرخ هایی ک میزنی هم هستم مادر
نشستم و بهش چشم دوختم
-حالا شمام از آهنگ و.سرعت من عیب بسازین بکوبین فرق سرم
-اون ک بله.. بحثش جدا...پیرهنمو لمس کرد..
-حرف من این لباس های تنگ و چسبونی ک می پوشی.
-عزیز خانم بیخیال !جون من حالا اگه دختر بودم ی چیزی.، من پسر گیر دادن دارم؟ پسر ب این ماهی
خندید
-حجاب و پوشش ک دختر و پسر نداره.. همیشه باید ی جوری بگردی ک جنس مخالفت بر نگرده نگات کنه
-من گونی هم بپوشم این دخترا با چشماشون منو خوردن.. الفاتحه
-دلم برای این نسلی ک داره خیلی اشتباه می ره میسوزه....
نگام کرد
-ولی مادر تو مثل بقیه نیستی.. تو پسر بهرامی... مطمئنم ی روزی مثل خودش میشی.....
از سر جاش بلند شد...
من میرم نماز، تو هم خواستی بیا مادر... نماز رو پشت گوش
ننداز.. درسته تا دو سال پیش بلد نبودی.. اما من ک دو.ساله دارم یادت میدم.. یا علی بگو و پاشو...
روی ت*خ*ت* دراز کشیدم
-عزیز ب جان خودم خستمه..
سری از تاسف برام تکون داد و بلند شد رفت سمت ساختمون...
ب آسمون خیره شدم... دقیقا دو سال پیش با پیدا کردن ی پیرهن مردونه توی اتاقک انباری خونمون زندگیم زیر رو شد.... پدری ک همیشه خونسرد و بی خیال بود ب محض دیدن پیرهن ب شدت برافروخت و افتاد ب جون مادرم ک چرا این پیرهن رو نگه داشته... نکنه هنوز خاطرش رو میخواد... و من اون وسط دعوا و کتک کاری ی اسم غریبه ب گوشم خورد.. بهرام....
حال مادرم ک بد شد رسوندیمش بیمارستان و اونجا ب من گفت ک قصه از چ قراره.. من پسر شوهر اولش بهرام بودم... بهرامی ک وقتی اسمش رو ب زبون می آورد اشک از،چشماش جاری میشد...
پدرم ی آتش نشان بوده ک سر یکی از ماموریت هاش شهید میشه... از اون طرف هم بعد از ی سال بردار کوچکتر شهرام میره خواستگاری و مادرم باز عروس این خونواده میشه.. اما ب قول خودش بهرام کجا و.شهرام کجا... شهرام پنج سال بعد از ازدواجش با مادرم با.ی نفر شریک میشه و نمی دونم با چ حساب و.کتابی وضعش توپ میشه... ...
خونه و.زندگی همه بهترینش برامون فراهم میشه اما ب قول عزیز خانم چ فایده ای وقتی نفرین و ناله ی خیلی ها پشتشه...
از اون روز ب بعد رابطه منو و.با پدرم
یا بهتر بگم عموم کم رنگ تر.و کم رنگ تر شد... همیشه تبعیضی ک بین من و امیر علی و.محمدرضا قائل بود رو.حس میکردم و اون روز دلیلش رو فهمیدم... من پسر بردارش بودم.. رقیبی ک حتی از اسمش هم بیزار بود.. چون اون مورد لعن و.نفرین مردم بود و پدرم خدا بیامرزی پشتش بود...
روز ب روز از اون خونواده و اون خونه جداتر میشدم.. در هفته بیشترش رو خونه ای عزیزی سپری میکنم ک تا قبل از اون اتفاق حتی از وجودش بی خبر بودم... شهرام عاق والدینی رو.جلو جلو برای خودش خریده بود و بی خیال دنیا و آخرتش بود....
-داری ب نجمه فکر میکنی مادر؟
بلند شدم و.نشستم، ب چهره ی نورانی عزیز توی چادر سفید گلدارش خیره شدم
-چیه مادر؟
-عزیز خانم مثل فرشته می مونید
چادرش رو.بو کردم... عطر چادر نمازش چ میکرد با دلم...
نگاش کردم... چشماش خیس بود
-چی شد عزیز؟
-هیچی مادر! یاد بابای خدا بیامرزت افتادم... اونم وقتی منو با چادر نمازم می دید حالش عوض میشد..دستشو کشید روی سرم..
-تو حیفی مادر.. حیفی
........
این عزیز بود ک.اون پسر بی خیال و.سوسول رو.عوض کرد.... تبدیل کرد ب عباسی آروم.. و همینطور اینقدر از خوبی و خانمی نجمه برام میگفت و می گفت و می گفت ک با همون ی بار دیدنش دلمو بهش.باختم....
رفت و آمدم با عزیز بیشتر و.بیشتر شد... طوری ک دل از خونه کندم و تک و.توک وسایلی ک مورد نیازم بود رو آوردم خونه ی عزیز... اتاق پدرم رو.بهم داد و.من شدم همدم عزیز خانم.... اینقدر مهربون بود و مهر مادری تقدیمم میکرد ک نبود مادرم رو حس نمیکردم.. مادری ک می دونستم چقدر از بودن من پیش عزیز خوشحاله.. حس میکردم ته قلبش چی میگذره و هنوز عاشق پدرم بود..... توی چشماش ی حسرت عمیق رو می دیدم... حسرتی ک هیچ وقت عموم نتونسته بود اونو ببینه.......
ب غیر از اون روز نذری دو بار دیگه هم نجمه رو دیدم.... دو بار ک از پشت پنجره زیر نظر گرفتمش.... چ خانم بود و مهربون... عزیز خانوم جون گفتنش دلمو می لرزوند... صداش.... ی چیزی درش نهفته بود ک آدمو سمت خودش جذب میکرد.... نتونستم دل ازش بکنم.. دور از چشم عزیز تعقیبش کردم.... ..
سر بلند نمیکرد و ادا در نمی آورد.. مثل خیلی از دخترا با نگاهش دلبری و هرزگی نمی کرد.. راه رفتنش پوشش... رفتارش.. همه تک و بی عیب و نقص بود.... بد عادتم کرده بود ب دیدنش.... دلم طاقت نمی آورد توی خیابون تنها بگرده... دانشگاه ک می رفت بر عکس خیلی از دخترهای دیگه قهقه نمیزد... سنگین می رفت سنگین بر میگشت .... ی چیزی بود پاکتر از هر موجودی روی زمین........
romangram.com | @romangram_com