#آغوش_تو_پارت_90
این دختر... خواسته یا ناخواسته شد الهه ی دل من.... و من. شده بودم ماموری ک قدم ب قدم مواظبش،بود....
تموم زندگیم پر شده بود از ی عشق یک طرفه ک عزیز تو دلم انداخته بود.. شاید قبل شیطنتی داشتم و با دخترا خوش و بش میکردم اما بر عکس امیر علی اهل دوست دختر نبودم... هیچ وقت با احساس هیچ دختری بازی نکردم.... هزاران بار موقعیتش رو داشتم ولی سوءاستفاده نکردم... شاید ب قول عزیز ب خاطر پدرم بود ک تا این حد سر براه بودم
عکس هایی ک گرفته بودم رو از،عکاسی تحویل گرفتم و برگشتم خونه پیش عزیز..
نشسته بود روی ت*خ*ت* و سبزی پاک میکرد
سلام ک کردم طبق معمول با گرمی جواب سلامم رو داد..
دل تو دلم نبود عکس ها رو ببینم..
رفتم توی اتاق. و نشستم روی ت*خ*ت* . دونه دونه اش رو گذاشتم روی ملافه و نگاشون کردم...
همه از دور و بدون لبخند بود..
کاش فقط ی بار می تونستم از نزدیک ببینمش... حتی نمی دونستم رنگ چشماش چ رنگیه!!
-چشمم روشن! حالا دیگه عکس دختر مردمو میاری خونه
تا سکته پیش رفتم
-عزیز...
سرشو تکون داد و.اومد توی اتاق عکس ها رو از روی ت*خ*ت* برداشت
-پس بگو شازده این روزا کجا میره و میاد....
نگام کرد...
-ک چادریه و.فلان
سر ب زیر شدم
-خجالت بکش... خجالت هم داره... خوشت میاد یکی دنبال خواهر خودت راه بیفته و فرت و فرت ازش عکس بگیره؟
-عزیز باور کنید
-بسه دیگه... نمی شد از همون روز اول بگی ازش خوشت میاد... مگه من مردم خودم برات آستین بالا میزدم
-از روز اول خاطرش رو نمی خواستم...
خندید..
-تو دیگه کی هستی بچه... می دونی باباش یا برادرش بفهمن تعقیبش میکنی چ بلایی سرت میارن
-حواسم بود
همه ی عکس ها رو برداشت
-هر وقت خواستی بگو خودم میرم خواستگاری، ولی تا اون موقع حق نداری دختر مردمو بپایی؟
نگاهم ب عکسهایی بود ک با چ دردسری گرفته بودم
عزیز ک رفت آهی از حسرت کشیدم و خودمو پرت کردم روی ت*خ*ت*
دستامو آشفته فرو کردم توی موهام...
فک کردم... ب اینکه وقتش رسیده ک مسئولیت بپذیرم.. اونم مسئولیت ی زندگی..... زندگی ک قرار بود طرف مقابلم نجمه باشه...
یادم ک می افتاد ب چهره ی معصومش لبخند می نشست روی لبم...
دقیقا یک ماه طول کشید... یک ماهی ک برای آینده با خودم کلنجار می رفتم.. آخر کار تصمیم خودمو گرفتم و ب عزیز گفتم برام بره خواستگاری...
ب مادرم ک گفت ب جای اینکه خوشحال بشه منو نهی میکرد... برام مهم نبود ک خانواده اش سطح متوسطی دارن.... مذهبی ان.... مهم خودش بود.... گور بابای اون همه پول ثروتی ک مثلا ب نام من بود...
مادرم رو تونستم تا حدودی راضی کنم اما پدر رو.ن....
بهم گفت اگه طرف اون خونواده برم از ارث و میراث محرومم میکنه... اما من عاشق تر از این حرفا بودم ک این چیزا برام مهم باشه..
عزیز ک مخالفت شدید پدرم و ناراضایتی مادرم رو دید برای اولین بار قدم ب خونه ی پسرش گذاشت ،اما عموم با برخورد زننده ای ک با مادرش داشت علاوه بر مادرش باعث شد تا من هم برای همیشه قید اون همه ثروت رو بزنم...
ثروتی ک بخواد بکوبی تو سر مادر خودت پشیزی ارزش نداشت...
رفتم... برای همیشه از اون خونه و زندگی جدا شدم....
سخت بود اما تونستم.... هیچ پشتوانه ی مالی نداشتم.... تمام حساب های بانکی ماشینم... همه ازم گرفته شد اما باز دست از علاقه ام نکشیدم و ب قول عزیز با دست. خالی رفتم خواستگاری نجمه...
خانواده فهمیده و البته خونگرمی داشتن... عزیز ی جورایی سر بسته گفت ک قید خونواده ام رو زدم.... گفت ک میخوام روی پای خودم وایسم...
پدر نجمه گفت زمانی می تونه ب من اعتماد کنه ک برم سر کار و ی لقمه نون حلال در بیارم.. حتی اجازه نداد دخترش رو ببینم... ناراحت شدم اما دلسرد ن.. از خونشون ک اومدم بیرون همه جا رو گشتم..برای ی کار ب درد بخور.. ن پارتی ن سابقه... تازه می فهمیدم هم سن های من توی این شهر درندشت چی می کشن..
یک ماه تموم طول کشید تا توی ی خدمات کامپیوتری کار پیدا کردم.. تخصص نرم افزاریم ب دادم رسید..
درست دو ماه بعد با حقوقی ک ب دست آورده بودم گل و شیرینی و ی حلقه ی ساده خریدم و با عزیز راهی خونه ی نجمه شدیم...
پدرش اینبار با روی باز اومد استقبال... خوشحال بود از اینکه ی شغل برای خودم دست و پا کردم...
خیلی باهام حرف زد.. حرف های مردونه ای ک پر از تجربه بود... کلمه ب کلمه اش بوی پختگی میداد...
از آینده گفت از اینکه میتونم عهده ی زندگی باشم.... از اینکه قید خونواده امو زدم.. از،حس مسئولیت از....
خیلی چیزهایی ک حتی می تونم بگم تا اون روز بهش فکرم نکرده بودم.. ب اینکه شاید ی روزی ب جایی برسم ک هیچ احدی نتونه کمکم کنه و آیا اون موقع من می تونم از پس خودم و زندگیم بر بیام
بازم منو راهی خونه کرد.. اینبار با ی کوله بار پراز تجربه و پختگی... فکر کردم.. خیلی، اونقدر ک کلمه ب کلمه اش رو با خودم تکرار کردم.... همون شب ب خودم قول دادم بشم ی مرد زندگی... مردی ک شده برای ی لقمه نون حلال جونش هم بده... شاید صد ها بار نون حلالی ک بهم گوشزد کرده بود رو با خودم تکرار کردم...
یک هفته بعد برای بار سوم با عزیز رفتیم خواستگاری...
اینبار بدون هیچ حرفی و تنها با نگاه کردن توی چشم های امیدوار و مصمم من ب دخترش گفت تا برای خواستگارش چایی بیاره...
چادر ب سر وارد سالن شد...
romangram.com | @romangram_com