#آغوش_تو_پارت_7

بغضم گرفت.. ب خاطر اینکه اشکم جاری نشه نگاهم رو.دوختم ب آش..

-چیزی لازم نداری

نگاش کردم..

اونی ک برادرم بود ازم نمی پرسید چی داریم و.چی نداریم.. نمی فهمید دو روزه تمومه من لب ب غذا نزدم چون چیزی تو خونه نداریم.. نمی پرسید ک.من چجوری زنده ام و.حالا ی غریبه ازم می پرسید چیزی لازم نداری....

نتونستم غرورمو بشکنم

ب نشونه ن سرمو تکون. دادم.

-بابت آش ممنونم..

رفتم عقب...

-خواستم درو ببندم ک مانع شد نگاش کردم

-چرا شبا جوابمو نمیدی؟!

قلبم اومد توی دهنم.. پس خودش بود.. دست پاچه شدم از اینکه واقعا گناهی کردم و.خبر ندارم،

نمی دونم چرا یهو درو بستم و.با سرعت خودمو رسوندم ب خونه

اولین بار بود کسی بهم توجه میکرد... اولین بار بود تونستم مجید رو از حمید و.وحید تشخیص بدم..

دست گذاشتم روی قلبم..

-اولین بار بود ک.صدای قلبمو با این شدت می شنیدم

تا شب ب ظرف آش خیره بودم.. دلم نمی اومد بهش دست بزنم.. حس ی چیز ارزشمند رو داشتم... مثل ی گنج گرانبها بود... از طرفی هم دلم نمی اومد تنهایی بخورم این از خود گذشتگی مادرم ب منم سرایت کرده بود...

تا شب منتظر پیام ساعت یازده مجید شدم...

اینبار ب وضوح منو مخاطب قرار داده بود

تا تو نگاه میکنی کارم من آه کردن است.. ای ب فدای چشم تو این چ نگاه کردن است..

ضربان قلبم ب حدی شدت گرفت ک انگار خودش روب روم نشسته و این شعر رو برام میخونه... از خجالت گر گرفتم.. حالا ک می دونستم این مجید همون مجید همسایه اس ی حس خاصی سراغم اومده بود.. دیگه دوست نداشتم ب الی چیزی بگم شاید ب خاطر اینکه نمی خواستم تنها همدم شب های تنهاییمو از دست بدم...

صدای گوشیم خبر از پیام دوم داد..

نگاش کردم..

-جواب نمیدی؟

لب گزیدم اولین بار بود ازم چیزی می پرسید.. دستپاچه شدم واز گوشی فاصله گرفتم.... چرا می ترسیدم خودمم نمی دونستم...

اون لحظه منم یکی از تنهاترین انسان های این کره خاکی ب حساب می اومدم.. ک ی،نفر منو مهم دونسته و هر شب راس ی ساعت مشخص بهم پیام میده... یعنی واقعا براش مهمم...... فکرهای درست یا غلط فرقی نمیکرد مهم این بود ک نمی خواستم از دستش بدم....

با دست های لرزون گوشی رو برداشتم..

سخت بود برای من ارتباط داشتن با جنس مخالف اما تنهاییم این سختی رو نادیده گرفت..

تایپ کردم

ب خاطر پیامتون ممنونم.. خیلی قشنگ بودن

صدبار این متن رو با خودم تکرار کردم و با هر جون کندنی بود دکمه ارسال گوشی نوکیا 0011 رو فشار دادم...

وقتی تایدیه ارسال اومد نزدیک بود وا برم اما صدای پیامک دوم و جوابی ک داد تنمو لرزوند

-قابلی نداشت.. تقدیم ب تو

تو....همین دو حرف بدون هیچ کلمه ای اضافه حالمو دگرگون کرد..

صدای در حیاط ک اومد

سریع گوشی رو.خاموش کردم و.خودمو زیر پتو مخفی کردم..

از ترس تند تند نفس می کشیدم و.ضربان قلبم روی هزار بود..

ترس از اینکه فرید بیاد توی اتاق و.منو ب گناه ی پیام ب باد کتک بگیره منو تا مرز جنون می کشوند...

می ترسیدم هرآن در اتاقم کوبیده بشه و فرید با خشم تمام بیفته ب جونم.. اما همه‌ی این ها ی خیال واهی بود.. پنج دقیقه ک برای من پنج سال طول کشید با بسته شدن در اتاقش فهمیدم ک خیال بی خودی دارم ک فکر میکنم براش مهمم..

از بعد از فوت مامان ب ندرت میبینمش... اصلا نمیاد ببینه من مرده ام یا زنده... کاش مثل خیلی از برادرها برادری میکرد در حق خواهر تنهاش... کاش

صبح میشه و من با ی،حس جدید از خواب بیدار میشم.. حس با ارزش بودن حس مهم بودن...

سریع رختخواب و تشکم رو جمع میکنم و با ی لبخند ک روی لبام نقش بسته از اتاق میام بیرون..

خونه مثل همیشه در سکوت کامل فرو رفته..

فرید چند ساعتی رو در روز میره توی ی بوتیک فروشی و کار میکنه و بقیه روزش رو پی خوش گذرونی و منم تمام مدت توی خونه ب در و دیوار خیره میشم و فقط و فقط از دعوای مورچه ها سر ی تیکه نون یا سوسک مرده سرگرم میشم...

تلوزیون خونمون ماههاست خرابه و در برابر اون همه اصرار مادر بیچاره ام برای تعمیرش، پدر و پسر خودشون رو ب بی خیالی زدن،حقم داشتن وقتی تو خونه نبودن و سرشون ی جای دیگه گرم میشد چ کاری بود هدر دادن پول برای ما...

دستامو کشیدم و با لبخند رفتم سر یخچال از دیروز دلمو برای خوردن اون آش صابون زده بودم.. مطمعن بودم فرید قبل از خواب وقتی برای آب خوردن شیشه آب رو سر میکشه نگاهش هم ب کاسه آش میفته و چند قاشقی رو میخوره...

در یخچال رو ک باز کردم لبخند روی لبم ماسید...

یخچال کاملا خالی بدون کاسه آش

درو بستم و برگشتم اما همین ک نگاهم ب ظرف خالی توی سینک افتاد آه از نهادم خارج شد و روی زمین وا رفتم...

بغضم گرفت.. بی انصاف حتی ی قاشق هم برام نذاشته بود...

ناراحتیم و بغضم ب خاطر گرسنگی نبود چون خیلی راحت می تونستم تحملش کنم.. ب خاطر این بود ک مجید اونو آورده بود و من حتی نتونسته بودم قدر ی انگشت بچشم...

توی اوج نا امیدی ی فکری زد ب سرم از سر جام بلند شدم ظرف چینی رو با احتیاط شستم و خشک کردم.

روسریم رو سرم کردم و بعد از مدت ها از خونه زدم بیرون

پشت در.خونشون ایستادم دلهره داشت ک در بزنم. دستام می لرزید ی نفس عمیق


romangram.com | @romangram_com