#آغوش_تو_پارت_62
آب دهنمو قورت دادم
-ممنون..
چیزی نگفت.... تا خود امامزاده در سکوت شیرینی سپری شد.. حس خوبی بود همراهی کردنش... ی حس جدید.. ی حس دوست داشتنی
ب جمع عزیز و محمدرضا و رها پیوستیم... راضیه هم بود.. با اینکه دختر خوبی بود ولی دوست نداشتم ک اونجا حضور داشته باشه.....
با کمک رها برای اولین بار از ی امامزاده دیدن کردم.... زیارت حس عجیبیه.... ی آرامش ملموس ک مثل خون توی رگهات نفوذ میکنه و.بهت ی چیزی مثل مسکن تزریق میکنه.....
دو ساعت تموم توی امامزاده موندیم و من تمام مدت محو ضریح بودم...
هر بار ک یادم ب کاری ک حاج آقا کرده بود می افتاد قلبم ب تپش درمی اومد... دوست داشتم هزار بار دیگه اون لحظه رو با.خودم تکرار کنم........
برگشتیم خونه.و اینبار حاج آقا نرفت.....
موند خونه و درست توی اتاق ب*غ*لی من جا گرفت...
ی هیجان عجیبی ب سراغم اومده بود...
زودتر از همه شب ب خیر دادم و.رفتم توی اتاقم....
نیم ساعت بعد... خونه در سکوت محض فرا رفته بود..
از توی پنجره ب تراس چشم دوختم.. ی نور کم رنگ از اتاق حاج آقا ب بیرون می تابید.
ی نفس عمیق کشیدم.... چراغ خوابو خاموش کردم و پنجره رو باز کردم...
گوشهامو تیز کردم.. صدایی مثل نجوا ب گوشم می خورد.
دل کردم و پنجره رو کامل باز کردم و با هر زحمتی بود خودمو کشیدم بیرون...
پاورچین و لنگان بدون هیچ صدایی خودمو رسوندم پشت پنجره حاج آقا....
دوباره گوش دادم...
-الشمس و القمر بحسبان.......
قرآن.... داشت قرآن می خوند... اونم توی این نور کم..
سرمو بلند کردم..
قرآن در دست زیر نور چراغ مطالعه چ چهره ی معصومی داشت... اینقدر غرق در اون حس بود ک مطمئنم می ایستادم توی چارچوب هم متوجه حضور من نمیشد....
تا صبح حالم وصف شدنی نبود.. ی حس غریبی ب سراغم اومده بود. چشمامو ک میبستم یادم می اومد ب ورودی امامزاده و چادری ک سرم انداخت...
گر میگرفتم و ریز می خندیدم...
صبح سحر خیز از اتاقم بیرون اومدم هوای باغ فوق العاده بود....
توی حیاط ایستادم و.ی نفس عمیق کشیدم
-جایی رو پیدا کردین برای سکونت
دست گذاشتم روی قلبم...
توی باغچه چیکار میکرد
-ترسیدم حاج آقا
داشت ی بوته گل رو می کاشت و اصلا ب من نگاه نمیکرد
-ببخشیدا چی گفتین متوجه نشدم؟
خاک باغچه رو کنار زد
-گفتم جایی برای سکونت پیدا کردین
دلم می خواست سرمو بکوبم ب دیوار باز هوس کرده بود ک آواره کوچه خیابونم کنه
-ن حاج آقا دروغ نمیگم.. خیلی گشتم.. اونقدر ک ضعف کردم و راهی بیمارستان شدم ولی پیدا نکردم... ی خونه برای سه تا دختر جون پیدا شدنی نبود
-دوتا.. رها خانم ک قراره همین جا بمونن
خوش ب حال رها ک حتی حاج آقا هم هواشو داشت
-خب حالا دوتا... ی خونه ب درد بخور گیرم نیومده
-کس و کاری ندارین
نمی خواستم مثل همیشه غد بازی در بیارم نشستم کنارش و ب کاشت گلش خیره شدم
-ن اگه کف دستم مو باشه کس و کار هم دارم... این گله چ خوشکله ؟!
بیلچه اش رو فرو کرد توی خاک
-شاید من بتونم کمکتون کنم
صاف نشستم و بهش خیره
-بگو جون فاطی؟!
همینجوری نگام نمیکرد حالا هم سر ب زیر تر شد
-حاج آقا اصلا بی خیال فحش ک ندادمت.. اگه مکانش خوب باشه اجاره اش هم کم باشه نوکرت هم هستم
-هست خیالتون راحت
از،سر جاش بلند شد
-خبرتون میدم... فقط...
مکث کرد
سریع بلند شدم
romangram.com | @romangram_com