#آغوش_تو_پارت_59
-شمام ممنون راضیه خانم... ان شاالله عروسیت.. دستپختت هم خیلی ایول داشت
-نوش جان چارچوب درو گرفتم
-با اجازه ی همگی..
دوست نداشتم برم ولی وقتی قرار بود خورد بشم و تیکه بارم بشه همون بهتر گوشه خیابون بپوسم و بمیرم
رفتم با تحمل کردن دردی ک غیر قابل باور بود....
در حیاط رو.ک بستم.. اشکام جاری شدن..
دو قدم نرفته بودم ک ب هق هق افتادم..... توانایی اینو نداشتم ک تا سر کوچه برم.... چشمان از شدت درد زوق زوق میزد و دستام می لرزید اون همه لگدی ک دیشب با پای شکستم زدم حالا گریبانگیرم بود... اون موقع داغ بودم و درد پامو عادی تلقی کردم... دیوار خونه رو گرفتم و لنگون لنگون رفتم.....
چند قدم بیشتر نرفته بودم ک پهن زمین شدم....
نای ایستادن نداشتم
دلم نمی خواست چیزیم بشه .. درسته خیالم از بابت رها راحت شده بود ولی ساقی چی؟ اونو چیکار میکردم.. بیهوش روی ت*خ*ت* بیمارستان افتاده و با دم و.دستگاهی ک بهش وصل کردن نفس میکشه.. ب خاطر اونم شده باید تحمل کنم. باید ...صدای بسته شدن در اومد و.ب دنبالش....
-یا زهرااا..
صدای قدم هاشو شنیدم
ب زحمت از سر جام بلند شدم
-خوبین.. چی شد؟
بی توجه بهش دست گرفتم ب دیوار و بلند شدم..
-حالتون خیلی بده میخواین برسونمتون بیمارستان
محل ندادم
ی قدم رفتم..
-با شما هستم.. همین ک برگشتم جوابش رو بدم چشمام سیاهی رفت اما درست لحظه آخر نگاهم گره خورد ب ی جفت چشم مشکی... قشنگترین چیزی ک توی عمرم دیده بودم.. یک لحظه زمان مکان... دردم.. آوارگیم... همه چی از یادم رفت حتی اون حرف درشتی ک آماده کرده بودم تا بارش کنم..
نفس نمی کشیدم... خیره بودم و اون لحظه... برای اولین بار حس کردم دلم لرزید....
اما این لحظه. دوامی نداشت و.سریع نگاهش رو ازم گرفت... دلم هوس اون ی جفت تیله ی مشکی رو کرد اما ضعف بدنم نذاشت.....
چشم باز کردم بیمارستان بودم..
عزیز خانم بالای سرم بود.. بازم شرمنده شدم.... پام ب شدت آسیب دیده بود و گچ پامو از نو انداختن... اینبار دوتا چوب دستی برای زیر ب*غ*لم بهم دادن تا این قدر روی این پای فلک زده راه نرم...
ب اصرار و.ی جورایی اجبار عزیز مجبور شدم ک برگردم خونه اشون.... خودش و.رها پرستار شده بودن و.بهم می رسیدن.... از اون روز توی کوچه ب بعد دیگه حاج آقا رو ندیدم... نمی دونم شایدم چون من توی خونه بودم نمی خواست بیاد اینجا..
ی جورایی اون حال بدم باعث شد تا حسابی خوش خوشانم باشه و تنها تلفنی از حال ساقی تونستم با خبر بشم...
...دقیقا دو هفته از بودنم توی اون خونه می گذشت و توی اون مدت محمد رضا هم از سفر برگشت... ضایع بود از اومدنم خوشحاله.. حسابی با رها جفت شده بودن... البته اولش رو میگرفت ک خودم یخشو باز کردم.. طوری ک باهم می نشستن و محمد رضا بهش زبان یاد میداد... علاقه ی زیادی ب زبان داشت و این خیلی برام جالب بود....
عزیز خانم ظرف میوه رو گذاشت جلوم..
-بفرما دخترم
-ب خدا شرمنده ام میکنین... چطوری جبران کنم این همه محبتتون رو...
خندید و ب محمد رضا و رها خیره شد.
-از وقتی رها اومده... برای محمد رضا هم خوب شده... سرش درد میکرد ب یکی زبان یاد بده.. از من ک گذشته بود ولی انگار برای رها خیلی خوب شده؟
خندیدم...
-حسابی جفت شدن... انگاری دوقلوهن..
-راستی... می خواستم ازت ی چیزی بپرسم
-شما امر بفرما جون بخواه
-رها چ بلایی سرش اومده ک کم حرف شده.... فقط سلام میکنه...
ی نفس عمیق کشیدم..
-بدبختی... تنهایی بی کسی... آدمو ،لال هم میکنه.... الان خیلی بهتر شده.. تا قبل از اینکه بیاد اینجا همین سلام هم نمیکرد.. خیلی بردمش دکتر بی فایده بود..
-خیلی دختر خوبیه؟
لبخند زدم
-فرشته اس..
زنگ خونه ب صدا در اومد و ب دنبال اون در باز شد و یا الله حاج آقا ب گوشم خورد..
رها ک سریع چادر ب سر شد و مثل برق خودشو رسوند پیش عزیز... ...از این کارش خندم گرفت..
محمد رضا ب سمتش رفت و باهاش دست داد..
خیلی گرم تحویلش گرفت..
-عزیز خانم هستین
-بیا مادر... طرف الاچیق...
راهشو کچ کرد و اومد سمت ما. انگار بو میکشید ک نگاه نمیکرد...
-سلام..
-علیک سلام.. سفر خوش گذشت؟
-جای شما سبز
-سلام
romangram.com | @romangram_com