#آغوش_تو_پارت_5
ذوق مرگ شدم.. من اینقدر بد بخت و تنها بودم ک حتی. مزاحم تلفنی هم نداشتم....
پیام رو خوندم.. عاشقانه بود..
شاخم در اومد..
حتما اشتباه. فرستاده مگرنه منو چ ب پیام. عاشقانه
-پیام. بعدی منو متعجب کرد
مخصوصا. زمانی ک نگام ب اسم آخر پيام. افتاد
باعث شد تا سیخ. سر جام بشینم...
مجید؟؟؟!
چشام.رو.باز و.بسته کردم و دوباره ب صفحه گوشی نگاه کردم..
تا شقايق هست زندگی باید کرد...
ن عاشقانه نبود ولی خب همینم یعنی چی؟
یادم افتاد ب عصر... ب غیر از مجيد من مجید دیگه ای. رو نمی شناختم...
نمی تونستم پیام بدم ک شما ،
هم می ترسیدم ک ضایع بشم هم می ترسیدم ک جوابمو نده..
بیخیال شدم و گوشیمو پرت کردم روی تشک...
اما دو ثانیه نشد دوباره برش داشتم و متنش رو خوندم....
هزارتا فکر تو سرم می چرخید هزارتا سوال.. نمی خواستم ب الی چیزی بگم.. اولا چون چیز بدی نفرستاده بودو دوما اینکه شاید مجید الی اینا نباشه و من ضایع بشم.. همینجوری ضایع هستم دیگه بخوام آتو هم بدم دستش دیگه. هیچی...
سرم رو گذاشتم روی بالشت
ولی مگه خوابم میبرد
تا صبح پهلو ب پهلو شدم از فکر این پیام مشکوک....
صبح ک از خواب بلند شدم بابا رو،دیدم ک مست و خمار وسط حال ولو شده بود...
پاورچین پاورچین خودمو رسوندم ب اتاق مامان...
درو ک باز کردم خوابیده بود.. بی خیال شدم.رفتم توی. آشپزخونه... مادرم عادت داشت تا بلند میشد چاییش دم کشیده باشه.. حداقل این ی کار ازم بر می اومد... ی نفس عمیق کشیدم رفتم توی حال...
اینقدر اون. کوفتی رو خورده بود ک فرقی با جنازه نداشت
لب گزیدم.. بالاخره بابام بود... خدایا ببخشید...
صدای کتری ب گوشم خورد.. چایی رو دم کردم و با ی صبحونه مختصر ک توی سینی گذاشتم رفتم توی اتاق مادرم..
پتو روی صورتش بود..
سفره کوچیک رو پهن کردم روی زمین و صبحونه رو چیدم
-مامان گلم پاشو برات. صبحونه آوردم...
نگاش کردم...
-مامانی تو ک خوابت سنگین نبود....
تکونش دادم..
-مامان.. مامان
ترس ورم داشت
پتو رو.زدم کنار اما همین ک نگام ب چشمای باز مادرم و گردن کبودش افتاد جیغ زدم.... قلبم تند تند میزد.. تکونش دادم.
مامان تورو. قرآن بلند شو.. مامان.
سرمو گذاشتم روی قلبش....
نفسم در نمی.اومد..
نمی زد
نفهمیدم با چ وضعی خودمو انداختم تو کوچه و جیغ زدم.. گریه کردم...
همه همسایه ها جمع شدن در چند لحظه خونمون غلغله شد..
آمبولانس اومد.. مادرم رو برد... پدرم رو با زور سطل آب بهوش آوردن گیج بود نمی فهمید چ خبره..
سگ شدم و پاچه گرفتم
مادرم بر اثر خفگی مرده بود و جز پدر مستم کی دیگه می تونست قاتل تنها عشق زندگیم باشه....
مشت میزدم ب بدنش و نفرینش میکردم..
ب زور جدام کردن.
برام مهم نبود ک لباس هام چجوریه برام مهم نبود ک این همه آدم دارن نگام میکنن.. برام این مهم بود ک مادرم دیگه نبود..وقتی بابامو دستبند ب دست بردن آگاهیدیگه هیچی برام مهم نبود...
حالا دیگه من بودم و ی خونه بدون مادر...
کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم تا شاهد این روز شوم باشم
شب شد و همه تنهام گذاشتن جز الی و.مادرش.
اشک می ریختم از خدا گلایه میکردم...
هر چی می خواستن آرومم کنن فایده ای نداشت.. هیچ چیز و هیچ کس برای من مادر نمیشد.. ناامید برگشتن خونه و.من توی اون ظلمات بی مادر تنها شدم
صدای در حیاط ک ب گوشم خورد فهمیدم ک فرید بالاخره از دختر بازیش دل کنده و.برگشته خونه..
romangram.com | @romangram_com