#آغوش_تو_پارت_46
-بیاین سوار شین عرض میکنم خدمتتون
بازم کوتاه اومدم.. بدون اینکه حرفی بزنم سوار شدم... خودمم نمی دونم دلیل اعتماد ب حرفش چیه ولی بازم اعتماد کردم
در عقب رو برام باز کرد و.منم با ی نفس عمیق سوار شدم
خودش ک سوار شد درو بست و راه افتاد
-میشه بپرسم آبجیم کجاس ؟!ببین حاج آقایی درست تسبی دستته درست ریش و سیبیل داری درست زیر آینه ات قرآن آویزنه درست ولی ب صاحب همین قرآن وای ب حالت بلایی سر آبجیم آورده باشی... ی تار موش کنده شده باشه کل ایل و طائفه ات رو آتیش میزنم... منو اینجوری چلاغ نبینا من واسه خودم یلی ام پس زودی بگو رها کجاست
-آبجی شما جاش خیلی راحته و در عین حال امن خیالتون راحت
-کجاس گفتم
-داریم میریم پیشش نگران نباشید
-چلاغم خنگ ک نیستم، بخوای سر ب نیستم کنی پدرتو در میارم
پخش رو.زد و مداحی گذاشت
-اوی با.تواما... از بین دوتا صندلی خودمو کشیدم بیرون و پخششو خاموش کردم
آبجی منو کدوم قبرستونی چالش کردی؟
سرعتش رو بیشتر کرد
-کرررری؟
همه ی حس اعتمادم پرید... فاطی خاک تو سرت ک همه ی حس اعتمادت نابود شد..
دستگیره ی درو گرفتم..
-نگه دار تا.خودمو پرت نکردم بیرون... با.توام مردک نگه دار...
داشتم می
مردم از ترس..
درو باز کردم ک پاشو گذاشت روی ترمز باز چسبیدم ب صندلی ولی تا ماشین ایستاد پریدم پایین و.لنگ لنگان از ماشین فاصله گرفتم...
-همه اتون لنگه ی همین از دم خراب... خواهر و.مادرت رو.ب عذات میشونم....
هوار میزدم و.از ماشین فاصله گرفتم
از ماشین پیاده شد و.اومد سمت من
-این آبرو ریزی ها چیه خانم محترم؟! گفتم ک دارم میبرمتون پیش آبجیتون
-چ بلایی سرش آوردی؟ راستش رو بگو.
-آروم تر.... پیش مادر بزرگمه. من از دیروز دیگه ندیدمش.. بعد از دعوا حالش بد شد بردمش بیمارستان.. اونجاهم مادر بزرگ ک فهمید اومدن اونجا منم از بیمارستان دیگه ندیدمش
-دروغ میگی.. مثل سگ
گوشیش رو گرفت سمتم
-بیاین با خودشون صحبت کنید
لنگون لنگون رفتم سمتش و.گوشی رو ازش گرفتم
-مخاطبین همون اولی
بهش زنگ زدم
دوتا بوق ک.خورد برداشت
-الو مادر کجایی آخه؟ مگه قرار نشد آبجی این طفل معصوم رو.بیاری اینجا... بی قراری میکنه
ی نفس عمیق کشیدم و.گوشی.رو دادم دستش
ازم گرفت و جواب دادم.
-سلام.. چشم.. چشم... داریم میایم... ب روی چشم... خدا نگهدار
گوشی.رو.گذاشت توی جیبش
-حالا خیالتون راحت شد؟!
بفرمایین ببرمتون پیش آبجیتون
نگاش کردم
ی نفس عمیق کشیدم و لنگان لنگان برگشتم سمت ماشین و اینبار خودم نشستم عقب...
سوار شد و. بدون حرف فقط ب خیابون چشم دوختم.....
داشتم بدبختی هامو می شمردم ک ماشین رو نگه داشت....
-رسیدیم
برگشتم ب خونه نگاه کردم... چشمام داشت از حدقه میزد بیرون
-اینجا؟؟؟؟؟
از ماشین پیاده شد و.سر ب زیر منتظر من شد... همینجور ک محو خونه بودم پیاده شدم و.درو بستم...
دستشو.روی زنگ فشار داد
چند ثانیه بیشتر طول نکشید ک در باز شد بی توجه ب اون خودم درو کامل باز کردم و.وارد حیاط شدم..... دلم لک زده بود برای دیدن دوباره ی این خونه....
romangram.com | @romangram_com