#آغوش_تو_پارت_45
-با کمال میل میرم ولی خدا شاهده هوای آبجی کوچیکه ی منو نداشته باشین این آگاهی رو رو سرتون خراب میکنم!
-شریفی ببرش
اینو با تشر گفت
-دارم میرم خودم چیکار ب این بچه داری ؟!اینجوری هم نگام نکن فک نکن چون این لباس تنته ازت می ترسم.. من فقط از.خودم می ترسم.. می،فهمی... از خودم
رومو برگردوندم و جلو تر از شریفی از اتاق بازرسی اومدم بیرون
.......
تنها چیزی ک نگرانش بودم رها بود... رهایی ک سپرده بودمش دست جناب سروان...
ب درو دیوار اتاقی ک توش بودم خیره شدم.. پراز یادگاری و اسم های خطی روی دیوار بود...
یک شبانه روز تمام بازداشت بودم و تنها بازداشتی زن این بازداشگاه...
دراز کشیدم و ب گذشته فکر کردم....
ب معصومه... ساقی... رها....
خودم ب درک...
ساقی و رها باید خوشبخت بشن.. حتی اگه شده ب قیمت بدبختی خودم...
در بازداشتگاه باز شد
-بیا بیرون آزادی
سخت بود باورش.. از ملوک و.اون بلایی ک سرش آورده بودم بعید بود این آزادی ؟!
بعد از امضا و چندتا نصیحت از طرف جناب سروان و اون اخم های وحشتناکش از اتاق خارج شدم...
پشت در شریفی رو دیدم
-این رئیستون خیلی بد اعصابه ها.؟! همه ی پلیسا اینقدر خشنن؟
ب نقطه ی رو ب رو خیره بود
-ن مثل اینکه روی تو هم تاثیر گذاشته؟! بمیرم برات.... فکر روزهایی رو بکن ک از شر این آدما راحت میشی! من ک کلا ازشون خوشم نمیاد
نگام کرد
-برو خونتون
-ای ب چشم.. فقط آبجی مارو تحویل بدین تا برم
-آبجیت کیه؟
بله؟
همین شد جرقه ی داد و.هوار من و بازگشت دوباره ام ب اتاق جناب سروان
-چ خبرته خانم ب اصطلاح محترم؟! کل آگاهی رو گذاشتی روی سرت
-گذاشتم روی سرم.... بایدم بزارم.... آبجی منو کدوم قبرستونی قایمش کردین؟ من اونو صحیح و سالم سپردم دستتون
سرشو تکون داد
-این همه سر و صدا ب خاطر این؟؟! آبجیت دم در منتظره نگران نباش
-میمی....
چنان با غضب نگام کرد ک بقیه ی حرفمو خوردم
-میمردم از استرس زودتر بگین...
راستی نگفتین چرا آزادم کردی؟
-برو خدارو شکر کن آزاد شدی مگرنه اون زنی ک من دیدم شده هزار راه می چید و برات ابد می برید
خندیدم
-کو جراتش؟ خرخره اش...
ی نفس عمیق کشیدم
-باشه بابا خوردین منو.. خدا ب داد زن و.بچه ات برسه با این اخلاقت و اخم های...
-شریفی ببرش بیرون تا خودم ننداختمش تو بازداشگاه...
سرباز بیچاره از ترس ایجاد معرکه ای مجدد منو از اتاق کشوند بیرون و تا دم در همراهیم کرد..
-خیلی باهات حال کردم.. حس داداش کوچیکه رو ب آدم میدی
زدم ب بازوش.
-کمکی ازم بر بیاد روی این آبجی بزرگه حساب باز کن
شماره تلفنم هم گذاشتم کف دستش و کوله امو گذاشتم روی دوشم
-من رفتم
متعجب عین مجسمه بهم چشم دوخته بود
سرمو چرخوندم و دنبال رها گشتم...
شریفی رفت داخل و من مستأصل بودم از نبود رها ک ب یکباره ی ماشین جلوی پام نگه داشت
حاج آقا از ماشین پیاده شد و.جلوم سبز شد
-سلام، سوار بشین می رسنمتون
-آبجیم کو
romangram.com | @romangram_com