#آغوش_تو_پارت_41

با فهمیمه صمیمی تر از قبل شده بودم... هر جا می رفت ب حتم باید منم حضور داشته باشم... تاحدی ک می تونم بگم بدون اجازه ی من آب هم نمی خورد... رسید روزی ک قرار بود دکوراسیون خونه اش رو عوض کنه و من باز پام ب اون خونه باز شد...

چندتا کارگر گرفته بود و خودش حتی نمی خواست دست ب سیاه سفید بزنه... خنده دار بود ک اسباب اثاثیه قبلی رو مفت داد ب ی سمسار و اون هم خوشحال از این شانسی ک بهش رو کرده بود از خوشحالی در حال بشکن زدن ب دور از چشم های فهیمه بود...

با نظر من و سلیقه ی خودش اسباب جدید چیده شد.. اعتراف میکنم فهیمه زن فوق العاده خوش سلیقه ای بود.... هم پول داشته باشی هم سلیقه زندگی برای آدم بهشت میشه

...ب عینه شاهد این موضوع بودم..

اتاق ها رو دونه دونه تموم کردیم نگام افتاد ب در یکی از اتاق ها..

فهمیمه جون اونجا اتاق کیه؟ چرا همیشه قفله

ی آه جانسوز کشید

-مال پسر بزرگمه..

برگشتم سمتش..

-راستی یادمه گفتی سه تا پسر داری... پس اون دوتای دیگه کجاس؟

-فک نمیکنم ب تو ربطی داشته باشه ک فضولی میکنی

-امیر علی خجالت بکش

همینجور ک کتش توی دستش بود اومد سمت من..

-تو چرا همه اش اینجا پلاسی... خونه و زندگی نداری

-امیر علی؟؟!

ب تشری ک مادرش زد اهمیت نداد و همینجور با اخم وحشتناکش ب من خیره موند

نگام افتاد ب حلقه ی نگین ک با زنجیر انداخته بود دور گردنش.. خندمو خوردم و ریلکس رو کردم سمت فهیمه





-فهیمه جون دیگه کجا مونده؟

یعنی آتیش گرفت از این حرکت من

--وای فاطی آشپزخونه هنوز مونده... خوب ک گفتی

و هر دو در حالی ک امیر علی رو نامرئی فرض کردیم از پله ها پایین رفتیم...

حقش بود.. بدتر از این ها هم حقش بود

از.خونه فهیمه ک اومدم بیرون سر چهار راه منتظر خط بودم ک طبق معمول تاخیر داشت.... با شنیدن صدای بوق برگشتم امیر علی بود بای پوزخند روی لبش..

نیشخند زدم

-برو ناز کشی نگین جونت. برو.پسر خوب

ی گمشو تحویلم داد و.پاش رو گذاشت روی گاز و از جلوی چشمم با اون ماشین خدا تومنیش محو شد

بی خیال از اومدن خط واحد چهار راه رو طی کردم تا با تاکسی برگردم خونه..گوشیم زنگ خورت... هنوز پام ب پیاده رو نرسیده بود ،خواستم جواب بدم ک با برخورد ماشین بهم پخش زمین شدم و همینجور ک می دیدم مردم اطرافم جمع میشن چشمام بسته شد....

.....چشمامو ک باز کردم فهمیدم بیمارستانم....

خواستم بلند شم ک درد توی تموم تنم پیچید....

نفرین فرستادم برای این بخت بدم.... وای ب حالت امیر علی ک بفهمم کار تو بوده. روزگارت رو سیاه میکنم..

با هزار زحمت صاف نشستم.... متوجه پای گچ گرفته ام و سر باندپیچی شده ام شدم..

-خانم کجا؟؟ چرا از روی ت*خ*ت* میاین پایین؟

برگشتم سمت پرستار

-کدوم بی پدری این بلا رو.سر من آورده؟!

شاکی اومد سمت من

-دراز بکشین لطفا

-فرار کرده ناکس.. خواهر و.مادرش رو ب عزاش می شونم

متو ب زور خوابوند..

-ن خیر فرار نکرده.. همین جاس...

-ترسیده بلایی سر دوست دخترش بیارم،...پوزخند زدم و صدامو بلند کردم

-مردک بیشعور تو ک عین سگ ازم می ترسی مرض داری با ماشین زیرم میکنی...

-چ خبره.. بیمارستان رو گذاشتی رو سرت..

-برو.بهش بگو بیاد کارش دارم....

-باشه بابا.. خوبه مریضی ها... نیم ساعت نیست ب هوش اومدی میخوای تلافی کنی... اون پسره اصلا ب این حرفا نمی خوره..

-برو ب اون بی پدر بگو بیاد کارش دااارم

-خانم محترم درسته من زدم بهتون ولی حق توهین ندارین

سریع برگشتم سمت صدا و.از دیدن پسری ک توی اتاق قدم گذاشته بود دهانم از تعجب بازموند

سر تا پاشو برانداز کردم...

-این کیه؟

-این آقا ب شما زدن؟

-این؟؟ سر ب زیر جوابمو داد


romangram.com | @romangram_com