#آغوش_تو_پارت_40
محل ندادم
-با توام
پوفی کردم و.برگشتم
-چیه؟
-چی می خوای؟ چقدر بهت بدم گورتو از این خونه گم کنی
پوزخند زدم
-حساب تو و.این خونه جداست، حالیته مگه نه؟!
-ببین تو داری زیادی شلوغش میکنی، هر چقدر بخوای میدم بی خیال شو
-مردک نفهم... دارم زیادی شلوغش میکنم.. حالیته داری چ زری میزنی... آبرومو ازم گرفتی حالا داری گوه اضافی...
جلوی دهنمو گرفت و کشوندتم توی اتاق و درو بست
عصبی از این حرکتش دستشو گاز گرفتم و.ی لگد حواله شکمش کردم
-اون دست های کثیفت رو.ب من نزن
دستش رو گذاشت روی شکمش و.دست دیگه اش رو ب نشونه ی تسلیم بالا آورد
-اوکی.. حق با.توهه. آروم باش کارت دارم
-من با تو هیچ کاری ندارم
خواستم درو باز کنم نذاشت
-ببین من نگین رو.دوست دارم.. هر چی بخوای بهت میدم بی خیال اون شو...
نمی تونستم از کسی ک آبرومو ازم گرفته بود چیزی بخوام. هیچ وقت
-این در لعنتی رو باز کن تا خراب نکردم رو سرت این عمارت کوفتیتون رو
-فاطی گوش کن توضیح میدم
-اسم منو نیار کثافت... گمشو اونور...
-ببین باور کن اونجوری نیست ک فکر میکنی من....
با لگد هولش دادم اونور..
-دمار از روزگارت در میارم... کاری میکنم روزی صدبار آرزوی مرگ...
خشکم زد....
انتظار این حرکت و.ب*و*س* ه ی ناگهانیش رو نداشتم...
سراسر پراز خشم شدم و از خودم جداش کردم
با آستین لباسم دهنمو پاک کردم و حمله کردم طرفش و.تا می خورد زدمش...
نمی زد فقط دفاع میکرد.. آخر کار وقتی دید کوتاه بیا نیستم دستامو گرفت
-ب جون مامان فهیمه قسم میخورم این اولین ب*و*س* ه ای بود ک ازت گرفتم... راست میگم.. حتی بهت دست نزدم.. باور نداری برو بپرس.. برو دکتر.. من فقط ب یکی از خدمتکارا پول دادم ک لباساتو بیرون بیاره.. درباره خالت هم اون بهم گفت... من فقط همون لحظه اومدم توی اتاق... چطور خودت نفهمیدی اتفاقی برات نیفتاده.... حتی ی دکتر نرفتی...
خشکم زد..
ب گوشام اطمینان نداشتم....
-چ...
با باز شدن در اتاق هر دو برگشتیم سمت در
ی دختر بلوند و خوشکل تو چارچوب در ظاهر شد
-آشغال لعنتی این بود اون همه وعده وعیدی ک بهم دادی.. این دختره چیش از من سره کثافت
جیغش موی تنم سیخ کرد..انگشترش رو از توی دستش بیرون آورد و پرت کرد سمتمون و با چشم های گریون از اتاق خارج شد...
برگشتم سمت امیر علی اونم متعجب و شوک زده بود.. ک با نگاه کردن ب وضعی ک درش بودیم هر دو سریع از روی زمین بلند شدیم....
امیر علی با چ سرعتی شیرجه رفت سمت در و نگینشو صدا میکرد... خندم گرفت
ب انگشتری ک وسط اتاق افتاده بود نگاه کردم...
برش داشتم...
چشمامو بستم...
چرا ب عقل خودم نرسید ک ی دکتر برم و.این همه عذاب نکشم... چرا اینقدر نفهمم..
-خوبت شد همینو می خواستی
نگاش کردم
از عصبانیت بنفش میزد
-... تا تو باشی و نخوای با کسی بازی کنی.. انگشتر رو.گذاشتم کف دستش
-یاد بگیر ابرو و.عفت ی دختر اسباب بازی نیست... پس حقته، نوش جونت....
رفتم پیش فهیمه و طبق معمول بعد از دو ساعت فک زدن مداوم در حالی ک گوشه گوشه اتاق ها رو زیر نظر داشتم از خونه زدم بیرون....
یک هفته در سکوت کامل گذشت و.هیچ اتفاقی نیفتاد... فقط تنها کاری ک کردم وقت ی دکتر زنان گرفتم و.خیال خودمو راحت کردم
شانس آورده بود بلایی سرم نیاورده بود مگرنه تا جزییات نقشه ی قتلش هم پیش رفته بودم.....
البته وقتی از طریق فهمیمه فهمیدم رابطه اش با نگین ب هم خورده حسابی خر کیف شدم و بعد از مدت ها ی دل سیر ب این حالش خندیدم.. حقش بود.. بدتر از اینا هم حقش بود....
.....
romangram.com | @romangram_com