#آغوش_تو_پارت_35

برگشتم فهیمه بود.

-چیزی شده.

-ن.. فقط صبر کن... با امیر علی برو...

-چی؟

برگشت ب عقب

-امیر علی.. مادر... فاطی رو برسون خونه اش

تازه متوجه شدم راننده کیه

پوفی کردم و.برگشتم سمت فهیمه

-ممنون ولی خودم میرم

-باور کن ناراحت میشم.. امیر جان پیاده نشو دیگه... برو...

نمی دونم.. چرا حس کردم هوله و ی جورایی میخواد پسرش رو رد کنه بره...

در آخر مجبورم کرد بشینم توی ماشین پسرش و بدون هیچ نگاهی ب همدیگه... دوباره ماشین رو روشن کرد وبدون هیچ حرفی از در حیاط اومد بیرون... اما درست لحظه آخر ی دویست و شش صندوق دار سفید رو دیدم ک ب محض خروج ما با راننده ای ک فقط فهمیدم ی پسر جوونه وارد خونه شد

-فکر کرده من خرم..

اینو گفت و پاشو گذاشت روی گاز و بدون توجه ب من ماشین رو.ب پرواز در آورد

دیدم هر چی تحمل کنم عین خیالش هم نیست ،ازلاک بی خیالیم اومدم بیرون

-عین گاو داری می رونی مگه می دونی آدرس من کجاست؟

خشن نگام کرد

-تو.چرا شعور حرف زدن نداری؟

-چون دلم می خواد... الان هم نگه دار پیاده میشم..

سرعتش رو بیشتر کرد

-مامان ازم ی کاری رو خواسته تا انجامش ندم ول کنش نیستم

-آقای بچه ننه، با این دک و.پز و قیافه ات تو محل ما سبز بشی برام حرف در میارن. پس مثل ی جنتلمن ماشینو نگه دار..

ماشینو ی گوشه خیابون پارک کرد بعد برگشت سمت من

-من خوب بلدم زبون امثال تورو ببرم

دستمو بردم سمت دستگیره

-برات آرزوی موفقیت میکنم

درو باز کردم و.پیاده شدم

خواست بره زدم ب شیشه ی اتومبیل

داد پایین

-ماشینت خیلی بوی گند میده... یا خودت برو حموم یا ب دوست دخترت بگو بره... حال آدمو خرا....

چنان گازی ب ماشینش داد ک با جیغ لاستیکهاش ،ردشون روی آسفالت باقی موند...

خوشم اومد خوب کم میاری... حقته

.....

رسید روز مهمونی و من از صبح ی کله درگیر درست کردن خانم های محترمه با لباس های آنچنانییشون بودم... جدا از بقیه همه ی هنرم رو خرج فهیمه میکردم تا بیشتر از همه تو چشم بیاد

-فهی.. چی شد بالاخره امیر، المیرا رو پسند کرد

فهیمه همینجور ک ناخوناش رو سوهان میزد و زیر دست من بود تا موهاش رو بپیچم ی آه جانسوز کشید

-ن بابا این همه نقشه کشیدم براش ولی مرغش ی پا داره.. نمی دونم اون دختره چ ب خوردش داده ک بعد از پنج سال نمی تونه فراموشش کنه

-خیلی هم خوشکل نبود نه؟!

-ن بابا خوشکل کجا بود.. ناخن کوچیکه المیرام نمیشد.. منتها بچه ام از تیپ های آنچنانی میخواد... یکی نیست بهش بگه تیپ های آنچنانی ک از خونشون بیرون نمیان..

با این حرف فهیمه همه‌ی خانم های حاضر در اتاق غش غش خندیدن... چیزی ک اصلا هم. ب نظر من خنده نداشت

کارشون تموم شد و.برتری کار من ب عینه مشخص بود.فهیمه کم کم بیست سال جوونتر شده بود....

همه از اتاق رفتن بیرون

از اونجایی ک خودمم جز یکی از مهمون های این مراسم محسوب میشدم بعد از همه نوبت آماده شدن خودم رسید..

چون .لباس آنچنانی نداشتم فقط تونستم ی تاپ آستین حلقه ای برای شلوار جینم جور کنم..

موهامو با اتو لخت کردم و.دم اسبی بستم...

نگام خیره موند ب وسایل آرایشی ک روی میز بود... حتی ی بار هم روی صورت خودم امتحان نکردم.. در عوض ساقی و رها و معصومه همه رقمه موش آزمایشگاهی من بودن.. اینقدر ک با اون فیلم های آموزشی ک معصومه برام گیر می‌آورد و می ریخت روی گوشیش... و اون همه نکات ریز و درشتی ک طی دو.سال کار تو آموزشگاه یاد گرفته بودم شده بودم اینی ک هستم.. اما خدایی حسرت ب دل ی دوره مثل آدمیزاد ب دلم مونده بود.. یادم ک می افتاد ب مدل موهای ابتکاری ک روی بچه ها اون اولا پیاده میکردم بغضم می‌گرفت... حسرت اون روز ها رو داشتم... حسرت روزهایی ک فکر میکردم بدبختیم و در اصل روزهای خوشی ما بود...

نگاهمو از وسایل آرایش گرفتم و.از توی آینه ب خودم چشم دوختم...

درسته صورتم رنگ و.رویی نداشت ولی این ی امتیاز بود ک توی چشم.... ن اینجوری هم ضایع بودم... پوفی کردم.. باید هم رنگ جماعت میشدم تا کسی شک نکنه...

دست ب کار شدم و با ی آرایش کاملا ساده خودمو آماده کردم..

زیبای آنچنانی نشدم.. ولی خیلی بهتر از قبلنا شدم..

کش موهامو باز کردم و.ریختم ب اطراف صورتم... اینجوری بهتر بود....

ی نفس عمیق کشیدم.و.از اتاق رفتم بیرون

از بالای پله ها جماعت رو برانداز کردم..


romangram.com | @romangram_com