#آغوش_تو_پارت_36

چ کردن با خودشون... ب دور از چشم جمعیت اتاق ها رو یکی یکی وارسی کردم چیزی پیدا نکردم

-خانم دنبال چیزی میگردین؟

قلبم اومد تو دهنم

برگشتم...

امیر علی ، متعجب ب من خیره شده بود

-تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاش کردم..

تیپی زده بود برای خودشا... ولی اون لحظه نمی دونم اون فکر از کجا تزریق شد ب مغزم ک امیر علی بهترین گزینه اس از کنار قاب آویز ب دیوار کنار رفتم و سرتاپاشو برانداز کردم

-ن خوشم اومد.. مثل آدمیزاد تیپ زدی

رفتم سمتش و بی توجه ب چشم های قلمبه اش یقه ی پیرهنش رو مرتب کردم..

-آهان حالا شد

زدم ب قفسه سینه اش

-حالا برو

هاج.و واج ب من خیره بود

-برو دیگه

حتی توی کاب*و*س* هم انتظار این حرکت رو ازم نداشت..

بی توجه بهش از اتاق اومدم بیرون و سریع پله ها رو دوتا یکی اومدم پایین...

چند دقیقه ای طول کشید تا اونم اومد.. من ی گوشه روی یکی از مبل ها لم داده بودم و می دیدمش ک داشت دنبال من میگشت...

همیشه توی رمان ها خونده بودم ک پسرا جذب کسی مخالف خودشون میشن و من این یک بار رو ازش استفاده کرده بودم....

بالاخره منو دید و.من بی توجه ب نگاه خیره و متعجبش یکی از لیوان های شربت رو سر کشیدم...

مهمونی فوق العاده شلوغ بود و این خودش ی مزیت محسوب میشد...

نمی دونم چی شد ک ب همراه جمعیت کشیده شدم ب وسط رقص و با گروه رقصنده ها همراه شدم...

همه چی غیر ارادی بود...

درست گرم رقصیدن و تکون دادن خودم بودم ک ی دست دور کمرم حلقه شد.. برگشتم

امیر علی بود...

چی گفت و چی. شنیدم... لیوانی ک ب دستم داد و سر کشیدم...

ی حس و حال. عجیب داشتم...

سرم داشت گیج می رفت.. حالم دست خودم نبود.... درست قبل از اینکه بیفتم یکی گرفتتم و از حال رفتم

با سوزش سرم و گلوم چشمامو باز کردم.. اول زمان و.مکان برام نا آشنا وجام خیلی گرم و نرم بود...

سرمو چرخوندم... ی اتاق خالی.. خواستم بلند شم ک ی دفعه نگام ب بدن برهنه ام افتاد و جیغ زدم

از سر جام بلند شدم و.ملافه رو پیچیدم دور خودم...

قلبم دیونه وار تو سینه ام می کوبید و در حال سکته بودم...



با صدای باز شدن در برگشتم و با دیدن امیر علی و.ی لبخند وقیح روی لبش نشستم روی زمین و.جیغ زدم.. اینقدر ک صدام گرفته شد..

درو بست و.رفت... ب همین راحتی.. تنها چیزی ک داشتم رو ازم گرفت... تنها امید ادامه زندگییم... اینقدر برام شوک بود ک نمی تونستم برم حتی یقه ی لباسش رو بگیرم.. توانایی ایستادن روی پای خودمو نداشتم... گریه کردم.. بعد از شش سال برای دومین بار گریه کردم......

برگشتم خونه... اینبار با روحیه ای داغون...

دستام می لرزید.. می خواستم کلیدو توی قفل فرو کنم نمی تونستم.. برای بار دوم ک دسته کلید افتاد روی زمین یکی برش داشت و درو باز کرد

ابی بود.. وای اگه می فهمید چ بلایی سرم اومده... ب حتم خون من و اون نامرد رو می ریخت توی شیشه...

نگام ک.کرد جا خورد..

-چی شده فاطی؟ ساقی حالش بد شده..

طاقت نیاوردم.... له شده بودم.. بدون حتی ذره ای فکر خودمو انداختم توی آغوشش و زار زدم بیچاره خشکش زد.

اون از ابروم ترسید و منو برد داخل و درو بست...

کمرمو نوازش کرد و من ب هق هق افتاده بودم...

شاکی شد ک منو از خودش جدا کرد

-لعنتی حرف بزن ببینم چی شده؟

اشکام نمی زاشت، خوردم کرده بود اون کثافت ب خاطر هیچی... تکیه زدم ب دیوار و روی زمین سر خوردم...

حالم بد بود... بد بد.. افتضاح...

-فاطی... چی شده.. بگو... هر چی و هر کی ک باعث شده ب این روز بیفتی ب خاک سیاه می نشونم.. ب جون ننه ام راست میگم..

با بی جونی درو باز کردم

-برو.بیرون

درو کوبید ب هم..

-میگم چ مرگته.. میگی برو بیرون....

-ابی تورو جون ننه ات برو بیرون..


romangram.com | @romangram_com