#آغوش_تو_پارت_34

-آبجی تو آبجی منه خیالت جمع...

--ابی اینقدر حرف نزن.. رو اعصابمی..

-چی شده.. بگو خودم کمکت میکنم

-پول میخوام... اونم ی خروار داری...

خجالت زده سر ب زیر شد

-حالا ک فهمیدی چ مرگمه برو بزار ب درد خودم بسوزم...

-جورش میکنم

جهشی رفتم سمتش

-ب خاک معصومه بفهمم خبطی بکنی گور خودتو کندی

-برای تو ک فرقی نمیکنه من کجا باشم... چ اینجا چ زندان.. بزار....

-غلط میکنی ابی فهمیدی غلط میکنی

چنان چسبوندمش،ب دیوار ک بیچاره خفه شد...

چند ثانیه تو سکوت محض بهم خیره بودیم و در آخر وقتی دیدم ضربه ام کار ساز بوده وحرفی نمیزنه پیرهنش رو رها کردم و.ازش فاصله گرفتم

-برو از جلوی چشمم دور شو..

ی نفس عمیق کشید و با ی نگاه گذرا ب من رفت...

ابی پسر خوبی بود.. مرد بود... اگه قبل از اون اتفاق می دیدمش میشد مرد زندگی من.. اما این فاطی دیگه اون فاطی گذشته نیست.... من تو خودم مردم.... و اجازه نمیدم هیچ جنس مخالفی حتی ب حریمم نزدیک بشه.... چ ابی چ هر کس دیگه ای..

ی هفته گذشت و.خبری از فهیمه نشد.. ناامید نبودم چون می دونستم ی جورایی مخش رو زدم...

توی این ی هفته بیکار نبودم و.برای پول ب هر دری زدم اما بازم ب بن بست می رسیدم....

..........

ب ساقی نگاه کردم.. چقدر ضعیف و.پژمرده شده بود...

اشکی نداشتم ک براش بریزم.. فقط ی آه جانسوز نثارش کردم..

با لرزش گوشیم ،از توی جیبم بیرون آوردمش

فهیمه بود

-الو...

-خوبی خانم.. یادی از ما نمیکنی

-مثل اینکه شما شازده اتون اومده یادی از ما نمی کنید

خندید

-پاشو بیا خونه چندتا مشتری توپ برات گیر آوردم

ی نفس عمیق کشیدم

-باشه اومدم

آخرین نگاهمو ب ساقی انداختم و.از بیمارستان اومدم بیرون...

.....

برای بار دوم ک.وارد اون خونه شدم دیگه جذابیت بار اولو نداشت..

ب همراه خدمتکار رفتم پیش فهیمه

توی سالن با چندتا زن هم سن و.سال خودش و.البته ی دختر جوون نشسته بودن..

بعد از سلام و.احوال پرسی ب هم معرفی شدیم...

از هیچ کدومشون خوشم نیم اومد اما مجبور بودم ب تحمل اون جو سنگین....

از قرار مشخص بود آخر هفته مهمونیه و.من

ب عنوان آرایشگر این ی گله آدم انتخاب شدم...

جالب بود بدون اینکه کارمو ببینن قبولم کردن...

پارتی داشتن هم خودش عالمی داره...



متوجه نگاه پر از تحسین فهیمه بودم ک، روی دختر جوان زوم شده بود.. والبته این برام سوال بود ک چ خبره

-خانم ،آقا امیر زنگ زدن گفتن دیر میان..

ب عینه دیدم چند نفرشون پنچر شدن مخصوصا همون دختر جوون..

شستم خبردار شد چ خبره و ی پوزخند نثار آقا امیرشون کردم ...

(با داشتن دوست دختر میخوای باز براش آستین بالا بزنی... خب همونو براش بگیر دیگه..).



بعد از یک ساعت صحبت قرار بر این شد ک از صبح مهمونی بیام همین جا چون تعداد زیاد بود و فهیمه هم دوتا از آرایشگراش رو بیاره برای کمک.... می دونستم میخواد کار اونا رو ب رخ بکشه ولی چیزی نگفتم...

بالاخره این مجلس تموم شد و زودتر از همه از سرجام بلند شدم و با خداخافظی سالن رو ترک کردم

قبل از خروج از خونه در آهنی باز شد و.ی ماشین مدل بالای مشکی با .اون باند و.دم دستگاهی ک روی ماشین بود وارد خونه شد.. ب حدی صدای پخشش زیاد بود ک یک آن آدم حس میکرد داره زمین لرزه میاد...



-فاطی.. فاطی..


romangram.com | @romangram_com