#آغوش_تو_پارت_29

می دونم پول لازمی... مال خودمه نترس

-میگم از کجا آوردی حرف بزن

نگام کردم

-چیه فکر کردی. دزدیدم

-پس این پولا.رو از کجا آوردی

عصبی دستشو فرو کرد توی موهاش

-فکر نمی کردم تا این حد.برات بی ارزش باشم

پشتش رو بهم کرد

-کبوتر هامو فروختم.. باور نداری برو نگاه کن

ب تمام معنا خجالت کشیدم... خواست بره ک خودمو رسوندم بهش و دستشو گرفتم برش برگردوندم پولو گذاشتم کف دستش

-ببخشید... ولی نمی خواد از کبوترات بگذری

-پولو گذاشت تو جیب لباسم

میدونم کمه ولی بدون من برای تو حاضرم جونمم بدم کبوتر ک چیزی. نیست

برای اولین بار جوابش رو ندادم... چون اینقدر تو صداش و نگاهش صداقت موج میزد ک خودمم خجالت کشیدم....

.....مردونگی کرد در حقم... ولی هنوز خیلی خیلی کم داشتم.......

.......................

وارد بانک شدم... نگاش کردم پشت پیشخوان نشسته بود.. بدون اینکه نوبت بگیرم رفتم سمتش..

-من حاضرم

سرشو از روی مانیتور بلند کرد و متعجب ب من چشم دوخت

-خانم محترم من دو ساعته توی نوبتم... بفرما برو نوبتت رو بگیر اول

بی توجه ب زنی ک روی صندلی مقابلش نشسته بود خم شدم سمتش

بیرون بانک منتظرتم... اینو گفتم و از بانک خارج شدم...

تنها و

دل گرفته و بیزار و

بی امید...



از حال من مپرس که بسیار خسته ام..!

تا تموم شدن ساعت کاری کارمندان ی،جورایی از بس گز کرده بودم آسفالت اون گوشه خیابون رو ب طور نامحسوسی ساییده بودم...

دیگه داشتم ناامید میشدم... خسته و.درمونده نشستم روی جدول و چشمامو بستم... امیدی ب وام و نداشتم اونم با این مقدار... ضامن از سر قبرم می آوردم...

-سوار شو

سرمو بلند کردم...

کی.اومد

از سر جام بلند.شدم و بدون هیچ حرفی درو باز کردم و.نشستم...

راه افتاد.،

تو سکوت محض در حال رانندگی بود ک خودم. ب حرف اومدم

-ببین من هر کاری میکنم جز آدم کشی و.تن فروشی اوکی..

همینجور ک نگاهش ب رو ب رو بود سرشو تکون داد

از اینکه مسیر توی سکوت سپری میشد اعصابم داغون میشد

-کارتو بگو... من حوصله سکوت و این مسخره بازیا رو ندارم

-کلا اعصاب نداری ن؟!

-ن... تو کارتو بگو. در ضمن پولش هم باید زیاد باشه

ی گوشه از خیابون نگه داشت

-پس حسابی کارت گیر کرده.

دست گذاشتم روی دستگیره ک درو باز کنم ک سریع حرکت کرد

-باشه میگم...

پوفی کردم و نشستم سرجام..................

حرفاشو ک زد شماره اشو بهم داد و.گفت منتظره... از ماشین پیاده شدم...

ی نفس عمیق کشیدم...

کار شاقی ازم نمی خواست.. ولی پول زیادی آیدم میشد اینقدر ک هم می تونستم ب داد ساقی برسم هم خونه و زندگیمونو سر و.سامون بدم.....

.......وارد بیمارستان شدم.. رهای بیچاره شده بود پوست و.استخون.... می‌خواستم فکر اون پسره از سرش بپره اما این چند وقت اینقدر بلا سرمون اومده بود ک حتی فکر خودش هم نبود چ برسه ب اون پسره

رها رو از بیمارستان بیرون آوردم و.برای عوض شدن حال و.هواش هم ک شده بردمش بازار و و پارک....

علی الرغم تموم مشکل ها سعی کردم بهش خوش بگذره و.گذشت.....

شب شد و هردو برگشتیم خونه.. نمی تونستم شب تنهاش بزارم وقتی خوابید و.خیالم راحت شد نشستم توی حال و فکر کردم ب نقشه ای ک اون مرد کشیده بود...


romangram.com | @romangram_com