#آغوش_تو_پارت_27
کاری ب نق و.نوقش نداشتم فقط و.فقط می خواستم برسم ب معصومه..
خدا میدونه با چ حالی خودمو رسوندم ب بیمارستان.
اینقدر دویده بودم ک جونی برام نمونده بود
ساقی و رها رو ک دیدم بال در آوردم و خودمو رسوندم بهشون.. جفتشون داشتن اشک می ریختن
-چی شده..
-دنبال خونه می گشتیم.. با من بود... ی ماشین با سرعت می اومد سمتمون...معصومه خواست ک ب من نخوره منو هول داد خودش...
رها.نتونست ادامه بده و هق هقش رو از سر گرفت
الان کجاست؟
-بردنش تو اتاق عمل...
نشستم روی زمین بدبختی هام کم بود اینم اضافه شد...
سه ساعت تمام پشت در منتظر بودیم و در آخر با خارج شدن دکتر هر سه سرش هوار شدیم...
-آقای دکتر چی شد؟! حالش خوبه؟!
ماسك رو از صورتش برداشت و نگاهمون کرد
-تو رو قرآن بگین حالش خوبه؟ پول لازم داره؟ چی می خواین ب خداهر چی باشه کلیه امو می فروشم بهتون میدم..
-مسئله پول نیست...
سر ب زیر شد..
-متاسفم.. عمرش ب دنیا نبود...
تموم تنم ب لرزش افتاد...
-چی؟!
سرشو تکون داد..
-ضربه ای ک ب سرش وارد شده بود کارساز بود.. از طرفی هم خونریزی زیادی داشتن.... خدا صبرتون بده.. فردا بیاین جنازه اشو تحویل بگیرین....
دکتر نفهمید با همین چند
کلمه چ ب روز ما آورد...
رها غش کرد.. ساقی ب هق هق افتاد و.من در این بین مثل مجسمه ب دری خیره شدم ک یکی از عزیزانم رو ازم گرفته بود
زجر کشیدیم در فراق کسی ک خواهرانه برامون خواهری میکرد...
فقط یک هفته طول کشید تا بعد از فوت معصومه خبر فوت مادرش هم ب گوشمون برسه..
ی جورایی راحت شد ولی معصومه چی؟! تازه اول راه بود... کلی آرزو داشت...
ی پارچه سیاه بالای در خونه نگاه کردم و آه کشیدم...
ده روز از فوت بهترین دوستم می گذشت و ملوک بر خلاف تصورم ن تنها بیرونمون نکرد بلکه خودش ی جعبه خرما هم توی محل پخش کرد..
بماند ک اصغر هم با پیرهن مشکی ی گوشه خیابون با چهره ای گرفته دیدم...
چ ب سرمون آورد رفتن معصومه...
وارد خونه ک شدم
سکوت محض بود دلم گرفت نگام ک ب تک شعله ای می افتاد بغضم خفه ام میکرد..
نشستم روی زمین و ب سقف خیره شدم..
در اتاق رها باز شد و اومد بیرون
سلامی سرد حواله ام کرد و.از. یخچال آب برداشت
--ساقی کجاس؟!
بطری آب رو سر کشید..
-تو اتاقشه
نگاش کردم
چقدر قیافه اش افسرده شده بود
-رها تقصیر تو نبود..
بغض داشت و.ب محض گفتن این حرف بغضش ترکید...
نشست روی زمین..
-معصومه خواست ک به من ماشین نزنه خودش با موتور تصادف کرد..
ب خدا نمی دونم اون موتور لعنتی از کجا پیداش شد رفتم سمتش و.در آغوش گرفتمش
-مرگ فاطی گریه نکن.. ب اندازه کافی داغونم..
اشکاشو پاک کردم
-قربون دل کوچیکت برم ،من س تا نیمرو میزارم برو ساقی رو صدا کن بیاد از دیروز هیچی نخوردین
آه از نهادش بلند شد.. رفت سمت در
-همیشه موقع دعوا معصومه مارو از هم جدا میکرد..
-رها.
اشکشو پاک کرد و روشو.برگردوند
romangram.com | @romangram_com