#آغوش_تو_پارت_19

ی پیرزن با چادر گلدار بود ک ی سبد سبزی توی دستش بود

رنگ پسره شده بود عینهو گچ قبل از اینکه پیرزن رو برگردونه سمت ما رفت توی خونه

-آبجی تورو قرآن ی کاری کت عزیزم دیرتر بیاد تا من لباسمو عوض کن...

-اوکی گرفتم برو خیالت جمع

اصلا وقت نکرد تشکر کنه با سرعت نور محو شد

قبل ازاینکه پیرزن از اون زن هم صحبتش خداحافظی کنه رفتم سمتش خداحافظی ک کردن زنه رفت توی خونه منم سرعتمو زیاد کردم و.خودمو زدم بهش حواسم بود چیزیش،نشه فقط سبدش پهن شد روی زمین

-خاک ب سرم حاج خانم ببخشید تورو خدا.. اصلا حواسم نبود.. وای چیزیتون نشد..

-چیزیم نشده دخترم فدای سرت پیش میاد

-ن بابا تقصیر من شد.. ببخشید الان خودم جمعشون میکنم.. نشستم روی زمین و مشغول جمع کردن میوه و سبزی ها شدم خواست خودش جمع کنه مانعش شدم

-مگه من چلاغم.. خودم گند زدم خودمم درستش میکنم شما صبر کنیدفقط..

براش همه رو جمع کردم و گذاشتم توی سبدش تمام مدت خیره نگام میکرد و این ی نموره عجیب میزد..

از سرجام بلند شدم

-بازم عذر میخوام

-اشکالی نداره گفتم ک فدای سرت..

خواست سبدو ازم بگیره نذاشتم

-خودم براتون میارم خونتون کجاست حاج خانم

-نمی خواد، تو زحمت می‌افتی

-ن بابا این چ حرفیه در جوار شما بودن رحمته واس ما

ب خونه اشون اشاره کرد

-همین جاس

-ای ب چشم.. شما بفرمایین منم باهاتون میام

با لبخند سرشو تکون داد

چادرش رو محکمتر ب خودش گرفت و عصر زنان رفت سمت خونه و منم قدم ب قدم همراهش رفتم...

رسید پشت در

-باز این بچه یادش رفت درو ببنده...

-بچه دارین حاج خانوم

-بچه ک دارم چندتا ولی اینی ک گفتم منظورم نوه امه

-آهان ب سلامتی

سبد رو گرفتم سمتش

ببخشید

دیگه

سبدو ازم گرفت

-بیا دخترم ی لیوان چایی مهمون من باش

-ن بابا مزاحم نمیشم شما بفرمائید

درو کامل باز کرد

-بیا دخترم تعارف نکن خونه خودته.. بیا مادر

مادر... واژه غریبی ک نزدیک هفت ساله باهاش بیگانه شدم و تک تک سلول بدنم نبودش رو حس میکرد

تا خواستم ب خودم بیام دستمو گرفت و.کشید داخل درو ک بست فهمیدم تو چ بهشتی پا گذاشتم...

معرکه بود.. ی حیاط بزرگ پراز دارو درخت و.گل و گیاه های پیچیده شباهت کمی از جنگل نداشت... ازهمه چیز بگذریم حوض وسط حیاط با اون گلدون های شمعدونی دور تا دورش چ دلبری میکرد

بی اراده رفتم سمتش و دستمو فرو کردم توی. آب

خنک بود...

صدای چه چه بلبل این خونه رو تبدیل کرده بود ب ی بهشت رویایی

قشنگه نه

برگشتم سمت حاج خانم چادر گلدارش روی دستش بود نگاهم خیره موند روی قبای گلداری ک تنش بود...

شما چقدر خوشکلین!؟

نمی دونم کجای حرفم خنده داشت ک خندید

-دخترم دیگه سنی ازم گذشته

..خوشگلی کجا بود

-بخدا عین فرشته هایین

بازومو گرفت و.کشوند سمت ت*خ*ت* ی ک روب روی حوض قرار داشت

نشستم روی ت*خ*ت* ک ی قالی دستباف انداخته بودن روش..

رفت داخل ساختمون آجری

-باش دخترم الان میام


romangram.com | @romangram_com