#آغوش_تو_پارت_13

-می فهمی پنج شنبه

سرمو ب نشونه ی مثبت تکون دادم

با اینکه اون دزد نامرد رو نفرین میکردم اما از اینکه برام چیزی خریده بود ذوق مرگ شده بودم

.....

سر خیابون منو پیاده کرد و منتظر شد ک برم بعد خودش رفت...

کلیدو توی قفل چرخوندم.... از دیدن خونه ی سوت و کور دلم گرفت...

ی نفس عمیق کشیدم و وارد خونه شدم....

مطمئنم حتی اگه خونه هم نیام فرید متوجه غیابم نمیشه..

شالمو از روی سرم برداشتم نسیمی ک می وزید حالمو خوب میکرد

غرق در این لذت بودم ک در خونه باز شد

نزدیک بود سکته کنم.. برگشتم ب عقب

-فرید بود...

اصلا منو ندید موتورش رو آورد داخل و درو بست داشت با گوشیش حرف میزد و میخندید

-آره عزیزم... باشه هر چی ک تو بخوای... باشه..

سویچشو توی دستش می چرخوند و از کنارم رد شد بدون اینکه تک نگاهی بهم بندازه

از رو نرفتم و سلامش کردم

برگشت سمتم و با اخم سرتا پامو برانداز کرد

صدای کی بود دختره ب گوش منم رسید

-هیچکی عزیزم...

قلبم شکست.. یعنی واقعا من هیچکی بودم.... کفششو دم در بیرون آورد و رفت داخل خونه...

چرا دوسم نداره؟ چرا بود و.نبودم براش فرقی نمیکنه.. نباید بپرسه کدوم گوری بودم ک این لباس ها تنمه

ی آه جانسوز کشیدم و رفتم توی. خونه....

گذشت... روزها از پی هم و دلبستگی من ب مجید چند برابر شده بود... طوری ک بغضی وقت هااز دستم کلافه میشد.. . هر جا میگفت می رفتم و.هر کاری می خواست انجام میدادم... رابطه امون در حد ب*و*س* ه و آغوش بود... ک بی نهایت ب این نوازش هاش عادت کرده بودم با اینکه الی برگشته بود ولی حتی بهش سر هم نزدم البته اون هر از گاهی کحی اومد پیشم اما از رابطه ی من و برادرش کاملا بی،اطلاع بود.... از طرفی هم ب خاطر مادر مجید دل نمیکردم برم خونشون.. بعضی شب ها مجید می اومد پیشم و بعد از بگو و.خنده بر می‌گشت خونشون با اینکه هر وقت مادرش منو می دید چشماش رو ریز میکرد اما من مطمئن بودم هیچ بویی نبرده... از اون طرف هم هفته ای ی بار باهم میرفتیم بیرون و دلی از عزا در می آوردیم...

اون روزا احساس میکردم کنار مجید خوشبخت ترین دختر دنیام تا اینکه مجید پیشنهاد رفتن ب ی مهمونی شبانه رو بهم داد حتی برام لباس هم خرید و من هم چنان در برابر خواسته هاش مهر سکوت ب لب زده بودم

سر شب بود ک باهاش راهی مهمونی شدم

آدرسش بالاشهر بود

حقیقتش خیلی دوست داشتم ی،بار چنین مهمونی هایی رو تجربه کنم ب خاطر همین هیچ مخالفتی نکردم

ی خونه ویلایی بالای شهر...

دست در دست مجید وارد خونه شدیم..



وارد ساختمون اصلی ک شدیم غوغا بود...

همه از دم جوون و مشغول بزن و برقص

مجید بردتم سمت ی اتاق و اشاره کرد برم داخل

لباسمو عوض کردم ی لباس مشکی رنگ ک.بدون آستین بود و.بالای زانو. اما خیلی بهم. می اومد... عاشق پولک دوزی های بالای لباس شدم.. برای اینکه زیباتر ب نظر برسم شب قبلش ک از حموم ک اومدم بیرون موهامو گیس کرده بودم

بازشون کردم.. فر فر شده بود وتا.گودی کمرم رو میگرفت..

رژ لبی ک روز قبل خریده بودم رو کشیدم روی لب هام

از.توی آینه ب خودم نگاه کردم خدایی خیلی فرق کرده بودم

لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون دوست داشتم عکس العمل مجید و.ببینم

پشت در نبود دور و.برمو نگاه کردم داشت با ی پسره مو سیخ سیخی حرف میزد هنوز نرسیده بودم بهش ک باهم دست دادن و پسره رفت

صداش زدم برگشت سمتم برای ی لحظه جا.خورد سرتاپامو برانداز کرد و اومد سمتم..

جون چی ساختم..

نمیدونم چرا از تعریفش ی جوری شدم ی جورایی بهم برخورد ولی مثل همیشه خودمو زدم ب بی خیالی و رفتم سمتش

-بهم میاد..

-خیلی فرق کردی.. موهامو تو دستش گرفت

-فکرش هم نمی کردم موهای ب این بلندی داشته باشی

سر ب زیر شدم

-پایه ای بریم وسط تا خواستم جواب مثبت بدم خودش کشیدتم و برد سمت جمعیت... دختر و.پسر با قیافه های آنچنانی در حال بزن و برقص.. نمیخواستم کم بیارم هر چی ک می دیدم کپی میکردم و می رقصیدم و.همین باعث خنده مجید شد.. غیر مستقیم مسخره ام میکرد...

سینی حاوی شربت های رنگارنگ بین بچه ها پخش شد

مجید یکی برداشت و یکی رو هم داد ب من...

جام ها رو زد ب هم و سر کشید... مثل خودش سر کشیدم ولی ب حدی بود ک گلومو سوزوند...

-آروم چ خبره..

لبخند زدم...

دستشو دور کمرم حلقه کرد..


romangram.com | @romangram_com