#آغوش_تو_پارت_11
با ویبره ی گوشیم دست بردم و از توی. جیبم گوشیم رو کشیدم بیرون
مجیدم بود..
ی نفس عمیق کشیدم و جواب دادم
-الو
-فاطی پشت درم درو باز کن کارت دارم
لبخندم ماسید
-الو
-من خونه. نیستم
-کجایی؟
دستپاچه شده بودم
-اومدم بیرون کار.داشتم...
!کارت چقدر طول میکشه
ب ساعت دیواری نگاه کردم
-ی ساعت. دیگه. خونه ام
-نمی خواد بیای خونه آدرس هر جایی هستی رو بده میام دنبالت
نزدیک بود سکته کنم عمرا می ذاشتم.منو با این وضع ببینه
-الو فاطی
-میام خونه
-نمیشه الان هم دیر شده
آدرس بده ی ساعت دیگه. اونجام...
نمی تونستم روی حرفش ن بیارم
آدرس پارک نزدیک خونه رو دادم
بعد از تماس مجید تند تند کارهای. باقی مونده رو انجام دادم پیرمرد ب خواب. رفته بود خوشبختانه ،ی دست لباس همیشه همرام بود ی دوش گرفتم و لباسمو عوض. کردم و لباس کثیف ها رو. چپوندم توی کیفم ب ساعت نگاه کردم ده دقیقه مونده تا بیاد خیالم از بابت پیرمرد راحت شده بود درو بستم و سر ساعت همیشگی خونه اشو ترک کردم... خدا می دونه با چ سرعتی خودمو. رسوندم ب پارک نشستم روی یکی از نیمکت ها و.منتظر مجید شدم
اولین بار بود بیرون از خونه همو می دیدیم..
کلی خودخوری. کردم تا بالاخره دیدمش ک اومد توی پارک و دنبال من میگشت
با سرعت خودمو رسوندم بهش و سلام کردم
جوابمو داد
-کجا بودی
-ی جا کار داشتم...
ی آهان تحویلم داد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند سمت پراید هاچ بک آبیش..
نشستیم توی ماشین
-چیکارم داری؟
دنده رو جا انداخت ماشین رو ب حرکت در آورد
-می فهمی. عجله نکن..
پخش ماشینش رو روشن کرد و.ب رو ب رو خیره بود
-مجید
-دستمو گرفت
-نترس جای بدی. نمی برمت
آب دهنمو قورت دادم..
ی حس بین ترس و دلهره و هیجان داشتم...
جلوی ی بستنی. فروشی. نگه. داشت ی کیف زنونه از صندلی عقب برداشت و داد دستم...
متعجب نگاش کردم
-برای منه
خندید و پیاده. شد...
ب دنبالش از ماشین پیاده شدم... باهم وارد بستنی فروشی شدیم نشستیم سر ی میز....
دستم رفت ک در کیفو باز کنم دستمو گرفت
نگاش. کردم
-بعد باز کن باشه
ب نشونه مثبت سرمو. تکون. دادم
ب کوه،روب.رو اشاره کرد
-پایه ی پیاده روی هستی
بدم نمی اومد یعنی حاضر بودم هر جایی ک میره برم... بهش اطمینان. داشتم با سر. تایید کردم
خوشحال شد و سفارش. بستنی داد...
romangram.com | @romangram_com