#آغوش_تو_پارت_10
-ببخشید
اومد سمتم
-اشکال نداره
چونمو با دستش گرفت بالا
-ولی دیگه تکرار نشه
اگه بگم از این نزدیکی و عطر تنش و لمس دستش آتیش نگرفتم دروغ نگفتم.. فقط تونستم سرمو تکون بدم
چونمو رها کرد
-خب گوشیت چش بود درست شد
آب دهنمو قورت دادم تا بتونم حرف بزنم
-آره درست شد
-مدلش چیه؟
ب گوشی لمسی توی دستش خیره شدم
-1100
خندید
-فرید نترکه این همه ولخرجی میکنه نمی تونست ی چیز بهتر برات بگیره
خبر نداشت همینم چند سال پیش ک بابام عصبانی شده بود با خشم کوبنده بود ب دیوار جنازه اش تو خونه مونده بود تا اینکه پارسال مامانم دلش برام سوخت و همونو داد تعمیر تا حداقل منم گوشی داشته باشم حالا جدا از این مسئله ک فرید هر از مدتی از گوشی لمسیش خسته میشد و یکی بهترش رو میگرفت و من حتی اجازه دست زدن ب گوشیش رو نداشتم حتی یادمه سر همین گوشی ک ی بار از روی کنجکاوی ک بدونم چجوری کار میکنه برش داشتم و.وقتی فرید منو دید چنان کتکی ازش خوردم ک توی تاریخ ثبت شد
-الو کجایی ....
دستش رو جلوی صورتم تکون داد
دستپاچه نگاش کردم
-همینجا.. چایی بیارم
خندید
-مگه اومدم خواستگاری
گر گرفتم
نشست لب.باغچه
راستش دلنگرانت شدم از اون طرف هم گفتم شاید دیگه نخوای بهت پیام بدم
سریع گفتم ن
متعجب نگام کرد
-ن چی؟ یعنی بهت پیام ندم
سرمو تکون دادم
-ن یعنی بده
از دستپاچگیم خنده اش گرفت
-چون فکر کردم نمی خوای این چند روزه رو بی خیالت شدم
از سر جاش بلند شد و پشت لباسش رو تکوند.
-از این ب بعد همین ساعت منتظرم باش یا زنگ میزنم یا پیام میدم یا میام پیشت
اومد سمتم
-تو ک مشکلی نداری
بدون ذره ای فکر گفتم ن
بهم نزدیک شد
زل زد تو چشمام
-نمی خواد ازم بترسی من فقط می خوام از تنهایی درت بیارم، باشه
قلبم مثل قلب گنجشک تند تند میزد.. نفسش ک میخورد ب صورتم حال عجیبی داشتم
وقتی گونمو ب*و*س* ید ب تمام معنا هنگ کردم... یعنی اینقدر قیافه ام مسخره شده بود ک خنده اش گرفت
رفت سمت در
-خداحافظ پیام شب ب خیر هم برات می فرستم
درو باز کرد اول کوچه رو وارسی کرد بعد ک مطمئن شد رفت بیرون و.درو.بست...
بلافاصله روی زمین وا رفتم
دست گذاشتم روی گونه ام... داشتم می سوختم نفس نفس میزدم... چشمو بستم چند لحظه قبل رو تصور کردم
اصلا نمی فهمیدم کارش اشتباه بود یا نه.. چون هیچ وقت با جنس مخالف چنین برخوردی نداشتم فقط و.فقط می دونستم ک من این حس رو دوست دارم
........
با اینکه داشتم کثیف کارهای آقا کاوه رو تمیز میکردم اما تمام مدت ی لبخند عمیق روی لبم نقش بسته و.پیرمرد با اینکه نمی تونست باهام حرف بزنه متعجب از این لبخند پرستارش و کاری ک میکرد متعجب نگاش. میکرد...
سطل پراز کثیفی رو بردم و توی. دستشویی خالی. کردم دستمو کاملا ضد عفونی کردم و برگشتم و ب پیرمرد کمک کردم تا روی ت*خ*ت* دراز بکشه...
یک ماه از اون شب می گذشت و توی این مدت مجید چند بار. دیگه اومده بود سراغم
با اینکه شاید ده دقیقه هم پیشم نبود اما همین برای من ی دنیا ارزش. داشت
romangram.com | @romangram_com