#زحل_پارت_60
_خوب زحل جان ماپولوبه شماره حسابی که داده بودی واریز کردیم، سی میلیون
منوطلعت باتعجب بهم نکاه کردیم و با تعجب گفتم:
_ قرار نبود نصف پولو بریزید؟"دکتراعظمی لبخندی کوتاه زد و گفت:
_دکتر این طوری خواستن،البته که از دکتر بعید نیست اما بگذریم از بخش خیرش یه مسئله ای پیش اومده
_چه مسئله ای!من مشکلی دارم"دکتر اعظمی باز لبخندی کوتاه زد و گفت":نه عزیز شما سالم سالم هستی مسئله اینه که...بذار ساده بگم، همسر دکتر ابدا...ابدا باردار نمی شن،نمی تونند...
گیج به دکترنگاه کردم و طلعت گفت:خوب پس...پس بچه از کجا بیاد؟
دکتر اعظمی به دکتر یزدی نگاهی کرد ودکتر یزدی گفت:خیلی خوب عزیزم ببین قرار نیست تو از شوهرت واقعا جدا بشی،قرارم نیست واقعا همسر دکتر بشی اما...باید از همسرت جدا بشی بعد عده ی قانونی و شرعی بعد یه خطبه محرمیت فقط اسپرم ها رو به بدن تو وارد می کنیم متوجه ای؟ تو همین بیمارستان، توسط ما،یعنی هیچ رابطه ای با دکتر در کار نیست...
شوکه به دکتر اعظمی و یزدی نگاه کرد،سکوت محض تو اتاق بود، آروم گفتم:از صالح جدا بشم؟!"به طلعت نگاه کردم رنگش پریده بود، باترس گفتم:اینو کجای ذلم بذارم؟!پول رو هم ریختن تو حساب اون حشمت نامرد بی خدا پیغمبر...
نگم خون به پاشد بین ما چهارنفر... یعنی من،طلعت،حاجی وصالح،نگم صالح سه هفته نمی اومد که ببینمش، نگم وزنم این قدر اومد پایین از حرص وجوش، که دکترا گفتن توانایی انتقال عمل نیست!
نگم نگم...چی گذشت که حاجی اومد بیمارستان هوار هوار کرد،دکترا جمع شدن،پرستارا اومدن،مدیر بیمارستان اومد...همه اومدن الا دکتر "سقراط ذات"، که من قرار بود از اون حامله بشم وبچه اشوبه دنیا بیارم...
حاج محمود بدتر از صالح بامن درافتاده بود،اون همه باهاش صحبت کردن،قسم و آیه خوردم که برای صالح حالم بد شد، سرآخر اومد تو اتاق گفت:
romangram.com | @romangram_com