#زحل_پارت_59


حاجی دستشو به معنی" سکوت "مقابلم نگه داشت،ساکت شدم وحاجی گفت:

حاجی_این وسط زحل فقط مثل یه پرستاربچه است، بی هیچ ارتباطی. من حسابی درباره ی این موضوع پرس وجو کردم،سید(امام جماعت ده بالا)برای من تمام وکمال توضیح داد حتی از چند پزشک تو شهر هم سوال کردم

صالح دیوونه وار گفت:

_بچه ی یه مرد دیگه تو شکم زحل من...نه نمی خوام...ن
نیلوفر قائمی فر, [۰۴.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۱]

می تونم تحمل کنم

به پاش افتادم و زار زدم گفتم

_اگر اجازه ندی خودمو می کشم، چون دیگه طاقت دوریتو ندارم،نمی تونم ببینم هر دفعه داری خوردتر وضعیف تر می شی می فهمی صالح؟ به خاطر زندگیمون،من تو روهم از دست بدم، مردم.

صالح_چه طور روی این تعصب لعنتی پا بذارم؟"حاجی دست صالحو گرفت و گفت":

حاجی_به من اعتماد کن پسر.

صالح مثل پسربچه هایی که مادرشونو دارن می برن نگام کرد،باور کردنی نیست،صالح باگریه رضایت نامه رو امضا کرد می دونستم به خاطر تهدیدم بود که این کار و کرده، مراحل بعد رضایت صالح انجام شد اما...اما...داستان به این جا ختم نشد!جریان کاملا متفاوت با چیزی بود که من فهمیده بودم؛وقتی آزمایشات انجام شد، همه چیز رات و ریست شد، با طلعت منتظربودیم ادامه کارانجام بشه که واسطه ی این عمل که دوتا خانم دکتر و یه پرستار بودند اومدند داخل وخانم دکتر اعظمی گفت:


romangram.com | @romangram_com