#زحل_پارت_56


انگار خواست خدا بود انگار سرنوشتم باید این طوری می شد...پیدا نکردمشون،درمانده توی ایستگاه نشسته بودم و از گوشه ی چشمام اشک می اومد و در دل راز ونیاز می کردم.

_خدایا...خدا...روسیاه ها رو پس نمی زدی چی شد به من رسید مهرت تموم شد؟ کو اون عشقی که ازش حرف می زدی؟کجاست محبتی که می گی چرا من رونده ومونده روجواب نمی...

هنوز حرفم کامل نشده بود که مکالمه ی دو خانم که تازه نشسته بودن گوش مو تیز کرد.

_وای صحرا،من موندم تو کار خدا، یا روبا اون همه نعمت که داره ولی یه نعمتو که نداره چه قدر بدبخته

_خیلی دلم می سوزه، دکتر مرد خوبیه! قبلا...قبلا بهم لطف کرده که حس دین دارم مینا،دلم می خواد کاری کنم حداقل برای آرامش وجدان خودم،کاش بشه براش کاری کرد،بابا دنیای پزشکی الآن نازایی رو به صفر رسونده،نمی دونم چرا کاری نمی کنند،اما مصنوعی...هان؟چرا امتحان نمی کنند؟

_چی می گی صحرا؟!زنه نمی تونه حتما وگرنه طرف خودش دکتره عقلش نمی رسه؟

_طفلی زنش هم مریض احواله، دلم براش میسوزه.

_می گن ایدز داره!

_وا!خاک برسرم ایدزی میاد زن دکتر می شه؟

_منم شنیدم!برای بی چاره چه قدر شایعه ساختن!

_من فکر کنم چون زنش از خودش بزرگتره حامله نمی شه، چمی دونم این بی صاحاباش کار نمی کنه"هردو خندیدند"

romangram.com | @romangram_com