#زحل_پارت_55
طلعت_زحل جان نگران نباش!اجازه بده آقام بیاد.
_چه طوری؟چه طوری نگران نباشم...صالح! من...آخ...آخ...خداچرا این قدر سیاه نوشتی برام...آخ..."می زدم روی پام وزار می زدم می زدم روی پام وآه می کشیدم...وای چه قدرسخت وطاقت فرسابود،چه قدر مشکل بود...وای...شوهر زندانی...مریض...خونه نداری...پول نداری...طلب کارش ازش نمی گذره...از این بلاها بالاتر چی می تونه باشه،تا وقتی آدم گرفتار نباشه نمی دونه،نمی فهمه که ما وجود داریم وقتی آدم گرفتار می شه تازه درد خیلی ها رومی فهمه
حاجی اومد تو و منو که دید فهمید که فهمیدم نگاهم می کنه همون جاجلوی درنشست و بعد چند دقیقه گفت:
_این قدر دوستت داشت که می ترسید اگر بفهمی از این مریضی رنج می بره،ردش کنی،بیشتر پول هایی هم که قرض می گرفت برای این مریضی پرخرج بود...دلیل این همه لاغریش توی این مدت هم،همین مریضی بود چون داروهاش تموم شده بود...زدم روپام زدم...زدم...وای...وای...وای...زدم زیر گریه یه چشمم اشک بود یکی خون...بدتر شد دیگه حال خودمو نمی فهمیدم شب و روز نداشتم...توی مدت یک ماه شدم پوست و استخوون هر وقت ملاقات صالح می رفتم ضعیف ترشده بود،با هزار بدبختی داروهاشو جور می کردیم ولی دیگه تأثیری نداشت هروقت می دیدمش سعی می کردم جلوی خودمو بگیرم وگریه نکنم ولی مگه می شد؟!تا می دیدمش می زدم زیرگریه،صالح سعی می کرد به من امید بده...کارمون به جایی رسیده بود صالح بهم دل داری می داد.
_زحل...گریه نکن...گریه های تو منو داغون می کنه."دلم فروریخت،چهره ی رنجور و زرد شو که م یدیدم،هنوز به فکر من بود،به خاطر من حرف نزده برای این که به دستم بیاره منو آق زحل...قلبم این فکرا زیر رو می کرد،همه تنهام گذاشتن یه نفر به خاطرم جنگید و اون صالحه!تموم من متعلق به اونه...تنها کسی که دارم،تنها کسیه که مونده،می خوام باتموم وجود نگهش دارم خدایا اینو ازم نگیر از تموم کارای که کردم بگذر این یکیو برام نگه دار می دونم داری تقاص می گیری اما این یه نفر رونگه دار!همین یه نفر.
_صالح...غصه نخوری ها میارمت بیرون.
صالح_تو غصه نخور،توی این یه ماه ونیم آب رفتی.
_صالح داروهاتو بخوری ها
صالح_می خورم...زحل غصه ی منو نخور.
_مگه...می...
هق هق گریه می کردم دستشو چسبوند به شیشه و گفت:
_دوستت دارم.
دستمو مقابل دستش گذاشتمو گفتم:
_منم همین طور."از زندان اومدم بیرون روی جدول نشستم این قدر گریه کردم تا بغضم خالی بشه توی راه که برمی گشتم ناخواسته به یاد بردیا افتادم. می رم این قدر زار می زنم تا بهم پول قرض بده تا صالح بیاد بیرون.
برگردم چی بگم؟بگم تو نیومدی من رفتم شهرمون شوهرکردم،الآن شوهرم مریضه بدهکاریم پول بده
خودش منو نخواست،اون مستقیم حرفی نزده تو خودتم اینو می دونی،باچه رویی باید برم،مهم نیست مهم الآن صالحه، اونو باید بیارم بیرون،بیماری اونو می کشه،بردیا مهربونه، دلسوزه به خاطر گذشته ش با منم شده کمکم می کنه،می رم به پاش می افتم و دلایلمو براش می گم...باید برم تنها راه نجات اونه طی این سه سال تخصصوگرفته حتما...حتما وضعش خوبه برای اون سی وپنج میلیون پول چیزی نیست...عقلم بهجایی قد نمی ده باید برم تهران.."به خونه حاجی برگشتم به طلعت و حاجی گفتم:
_ یه دوستی تهران دارم وضعش خوبه وقتی ندارم باید سریع تر برم تهران همین امشب،باید صالحوبیارم بیرون"حاجی منو فقط نگاه کرد و گفت:منم میام
_نه نه حاجی!باید خودم برم"طلعت پدرشو صدا کرد به اتاق تا اونا برن اتاق یه ساک کوچیک برداشتم ویه دست لباس برداشتم،شب میرم پیش سها یا خواهرش!"حاجی اومد و گفت":رسیدی خبر بده"به طلعت نگاه کردم لبخندی زد و راهیم کردن،راهی تهران شدم این بار به خاطر صالح، رفتم سراغ بردیا،رفتم خونه اشون، کسی درو باز نکرد. رفتم خونه ی مانی از اون جا رفته بود. حتی بیمارستان هم نبودند هرجا که رفتم نبودن اثری ازشون نبود.
شاید مخم هنگ کرده بود که نرفتم خونه ی سها اصلا به ذهنم نرسید که برم اون جا...از بی چارگی جلوی خونه ی سابق مانی و هدی، لبه ی جدول نشستم، و های های گریه کردم و بلند بلند گفتم:"خدایا،این یه نفر رو برام بذار،می دونم خیلی از زندگی ها رو گرفتم باید جواب پس بدم،بسه تو روبه خودت بسه...
بردیا کجاست؟کمکم کن...بردیا کجاست من به کمک نیاز دارم"
می دونید وقتی کم میارید وقتی آخر خطو حس می کنید،دیگه مهم نیست کجا داری به خدا فریاد می زنی،اون لحظه از همه جا رونده و مونده ای خدا رو بیشتر حس می کنی وعمیق تر صداش می کنی و خدا خدا می کنی؛من،آق زحل، اون لحظه خدا خدا کردم توبه کردم،نذر کردم، با تک تک سلول های بدنم حس کردم...
romangram.com | @romangram_com