#زحل_پارت_53
طلعت باغم گفت:
_بسه زحل ازبین می ری!
_خدا لعنتش کنه که زندگیمو پاشید آخه چرا؟ از حماقت صالح استفاده کرد.
حاجی_نمک به حروم نامرد،اون که می دونست این بچه ناتوانه چرا این طوری کرد؟
_حاجی،صالح دووم نمیاره می دونم،اون طاقت زندان رو نداره...اون بدون من می میره
حاجی زیرلب چیزی گفت وچشمای اشک آلودشو پاک کرد و گفت:
_مش جهان _پدرصالح_ خودش کرد من که هر کاری کردم هرچی گفتم گوش نداد مشتی.
سرش رو به آسمون بود انگار همه جووناشونو به حاج محمود سپرده بودن.
_این قدر فرش می بافم این قدر این و اون و در می زنم تا پولش جور بشه.
از فردای اون روز و شب تا صبح پشت دار می شستم این قدر که چشمهام غلطان خون بود،اشک می ریختم و می بافتم ودعا می کردم،گاهی به سرم می زد برم تهران به گناهم برگردم اما من دیگه زحل سابق نبودم!
طلعت با دلسوزی همیشگی گفت:
_زحل،چشمات کم سو شد،بسته،یه کم استراحت کن."وقت استراحت نداشتم من فقط تو دنیا یکی رو داشتم که رهام نکرد باید از اون زندان بیارمش بیرون به هرنحوی.
صدای جروبحث حاجی بایه نفر دیگه می اومد بلند شدیم از پنجره دیدیم حشمت باحرص گفتم:
_من پدر اینو در میارم "چادر سر کردم وشونه ی قالی رو برداشتم"
طلعت محکم منو گرفت و گفت:زحل خواهش می کنم،یه لحظه صبر کن، چی کار می خوای بکنی؟
_این منو... "بابغض چونه ی لرزان گفتم "بدبخت کرد...
طلعت منو در آغوش کشید و گفت:
_ولش کن،خدا جوابشو می ده،زن که بامرد دهن به دهن نمی شه "باحرص گفتم":
_چه زن و مردی طلعت،این مردیکه رو من می شورم می ذارم کنار ولم کن ببینم.
طلعت_هیس هیس آروم باش
حاجی_نامرد اون بچه مریضه.
باوحشت سر از آغوش طلعت بیرون کشیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com