#زحل_پارت_52
صالح_نمی دونم،خودمم موندم با این همه پولی که تاحالا از این و اون گرفتم چی کار کردم،زحل یه فکری کن.
_چه فکری کنم سه ساله جز می زنم حرف تو گوش نرفته حالا که کار از کار گذشته فکر کنم چه فکری کنم صالح؟پارسال گفتم زمینو بفروش یه ماشین می خریدی مسافرکشی می کردی آخه چرا عقل تو سر تو نیست صالح!من با50میلیون بدهکاری توچه فکری بکنم؟
صالح رنگ باخته بود،مثل بچه ای که شیشه ی مدرسه روشکونده ونگران این که مدیر مدرسه بیاد و کتکش بزنه ودوییده اومده خونه وخودشو قایم کرده وداره مدام از ترسای احتمالیش بامادرش حرف میزنه!
صالح_یعنی زحل منو میندازن زندان؟! "عرض خونه روعصبی راه رفتم فکر کن زحل فکر کن!"
_باید هرچی داریم ونداریم بفروشیم،بقیه پول هم یه جوری مهلت بگیریم.
صالح_باید برم پیش حاجی،شاید حاجی راهی جلو پامون بذاره،پاشو زحل پاشو بریم بدو...
همون طور که پیش بینی کردم،حشمت این قدر از لحاظ مالی صالحوضعیف کرد و بهش پول قرض داد تا این طوری یه هو بهش
نیلوفر قائمی فر, [۰۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۷]
حمله کنه و بشکوندش آخه چرا؟!رفتیم خونه ی حاج محمود تا باهاش مشورت کنیم
حاج محمود_خونه رو پس بدین،بیایین این جا تو اتاق تهی زندگی کنین، تراکتورو به خود حشمت پس بده،هرچه قدر پول مونده تا می تونیم برات قرض می گیریم،چه می دونم همه رو بسیج می کنیم خونه رو پس دادیم و رفتیم خونه ی حاجی،تراکتور رو حاجی با زور به حشمت پس داد ولی حشمت اونو نصفِ نصف برداشت تقریبا،پونزده میلیون دادیم وبقیش موند
حاجی تو قهوه خونه اعلام کرد که همه کمک کنند،سه هاصبر کردیم واین همون زمان نجات بود که باهزار التماس و ریش گرو گذاشتن حاجی ازحشمت گرفته بود.
توی اون سه ماه فرجه همه ش سه میلیون و هفتصد هزار تومن جمع شد،من وصالح داشتیم دیوونه می شدیم،صالح هرروز پژمرده تر می شد ومن از تو خودمو می خوردم که چرا لجبازی کردم وگذاشتم که بدبخت بشیم من که می دونستم صالح داره می افته توی چاه...
سه ماه که تموم شد،مأمورا ریختن توی خونه و صالح روکت بسته بردن.
صالح_حاجی زحلو بعد خدا به شما می سپرم."حس می کردم زندگیم افتاده توی یه دره ی باز و گیر افتادم!
حاجی_مطمئن باش."تموم زندگی وخونواده ی من صالح بود که دارن می برنش توی اون لحظه فهمیدم چه قدر برام مهمه!باتموم حماقتش اون همه ی زندگی وخونواده ی منه!
باگریه گفتم:صالح می یارمت بیرون.
صالح که به شدت لاغر شده بود نیم نگاهی انداخت و لبخند زد و گفت:
_زحل...اگر نیومدم اگر برنگشتم..."قلبم از حرفش فروریخت،مرد مظلوم من!"
_وای نگوصالح...به آب وآتیش می زنم می یارمت بیرون نمی ذارم اون جا بمونی
زندگی تلخی داشتم،اما فقط یه زن از پس این همه مشکل برمیاد،اگر موشکافانه به لحظه هام با صالح نگاه کنم هیچی جز حماقت های صالح وسادگی و مظلومیتش یادم نمیاد!اما این آدم باتموم مشکل هاش همون آدمیه که منو پذیرفت و هرکاری کرد برای زندگی با من کرد باید کنارش باشم.
صالح لبخندی مرموز زد و دستش از دستم رها شد و بردن،همین که صالح رو سوار ماشین کرد انگار تازه می فهمیدم که چه قدر بهش وابسته ام چنان به هق هق گریه افتادم که انگار من اون زحل قدیمی نیستم...آره حالا می دونستم که علاوه بر این که دلم براش می سوخت،دوستشم داشتم،شوهرم بود!یکی تو زندگیم مونده بود،اونم این حشمت قالتاق ازم گرفت!
romangram.com | @romangram_com