#زحل_پارت_50
_بابا این مرتیکه خیلی بد تو رو نگاه می کنه من زهره ام می ره وقتی نگاهش به تو می افته.
_دیگه،نه کارت،نه زندگیت هیچی به من ربط نداره،برو شامتو بخور.
صالح_خدایا الهی قربونت برم...
_لازم نکرده،لازم،نکرده!
زحل!این آدم سنتیه می گه من درست می گم تو این دوسال نفهمید بازم نمی فهمه
صالح_پس منم شام نمی خورم "تو روخدا ببین چی براش مهمه!یارو داره به غارت می بره زندگیمونو به شام گیر داده"
شونه انداختم بالا وشروع کردم قالی رو بافتن،از اون شب به بعد حتی یه ذره ام نگفتم چه کردی چراکردی درحالی که می دیدم که هر روز داره تا خرخره تو چاهی که حشمت کنده فرو می ره می دونستم گوش شنوا نداره برای همین به حاج محمود گفتم ولی حاج محمود هم کاری نمی کرد می گفت بارها بهش گفته ولی حرف تو گوشش نمی ره،صالح توچاه فرومی رفت وغصه منو می خورد چون صالح نه مستقیم نه غیرمستقیم حرف نمی فهمید،اصلا زبون منو حالیش نمی شد فکر می کرد عاقل مطلقه، تنها دردی که هیچ وقت درمان نمی شه بی شعوریه، که صالح واقعا شعور شنیدن و فکر کردن به حرف آدمای اطرافشو نداشت
داشتم قالی رو از دار برمی داشتم که صالح خوشحال اومد و گفت:
_محصولاتمو فروختم زحل!دیدی جواب داد؟دیدی فکر من بکر بود؟
لبخند زدم و گفتم:خداروشکر."یه آشوبی تو دلم بود یه حسی داشتم جای خوشحالی نگران شدم"
صالح_بالاخره نتیجه داد،دیدی گفتی من نمی فهمم اماچاره بلد بودم دیدی."سری تکون دادمو گفتم":آفرین
صدای در اومد،صالح درحالی که حرفاشو ادامه می داد رفت طرف در که در رو باز کنه...صدای مکالمه اش می اومد:
_سلام من کارگرحشمت خان هستم.
صالح_کار داری؟!
_حشمت خان منو فرستاده،گفت که بهت بگم هفتاد درصد اونی که فروختی رو بدی که من ببرم
صالح_هفتاد درصد فروشمو بدم که چی کار کنی؟!!!
از اتاق اومدم بیرون و کارگر گفت:
_گفت سهمشو بدی دیگه.
صالح_کدوم سهم
کارگر_خوب تراکتور و بذر و کود مال حشمت خان بود دیگه.
صالح باعصبانیت گفت:
_جوون تو هنوز حشمتو نمی شناسی؟امانت؟!
romangram.com | @romangram_com