#زحل_پارت_47

_منظور؟!
صالح_یه بچه...
_صالح جرات داری یه بار دیگه این جمله رو تکرار کن،این حرفم همونایی بهت گفتن که گفته بودن راز و رمز کار رو به زن نباید گفت؟تو،تو خرج من آدم بزرگ موندی خرج بچه رومی خوای بدی؟
صالح_بچه روزیشو باخودش میاره.
_صالح،می گم نه،اه،لج باز،خودتو بچه ای از صدتابچه هم بدتری توی این دوسال ازدست کارات پیرشدم حالا با بچه ات باهم کورس می ذارین جون منو می گیرین
صالح_اگر یه بچه سرتو گرم کنه هم گرم زندگیت می شی هردقیقه نمی پری این جا هم این قدر با یه اه و اوه قهر نمی کنی. "باحرص چپ چپ نگاش کردم و گفتم":
_همه اتون لنگه همید، عجب چیزی گذاشت در خلقت زن،همین که کم میارید برای نگهداری وپای بندی زن یه بچه می ذارید تو بغلش،انگار هنری جز این برای نگهداشتن زنا ندارید،من که دارم زندگیمو می کنم تو کلاهتو سفت بگیر آقا.
صالح_پاشو بریم تو خونه جوابتو می دم. "خودمو عقب کشیدم و گفتم":
_نمیام.
صالح_زحل جان پاشو،عزیز من آبروی منونبر."باحرص دوباره گفت":آبرومونبر.
_من به چه ضمانتی بیام خونه ات؟تو وقتی عصبانی می شی نه احساس نه منطق هیچی سرت نمی شه
صالح_اگر یه بار دیگه تکرار شد بیا این جا ودیگه برنگرد.
باحرص گفتم:خودتو اصلاح کن خونه ی مردم که خونه ی بابای من نیست که داری وعده ی جاومکان بهم می دی"اومد بغلم کرد سرتا پامو بوسید و گفت":چشم چشم ببخشید ببخشید غلط کردم ببخش پاشو بریم
خلاصه با کلی خط ونشون راه افتادیم به سمت خونه
اون روز قرار بود باحشمت برن یه جا تراکتور بخرند و...،تراکتوری که خریده بودن این قدر درب و داغون بود که وقتی از پشت پنجره دیدم طاقت نیاوردم که نرم وبه حشمت نگم که بالاخره رفتم بیرون،تاصالح منو دید با ایما واشاره گفت که نیام برم خونه ولی اون روی زحل بالا اومده بود،چشم از روی صالح برداشتم و اومدم جلو درحالی که نگاهم به زمین بود برای اینکه آتو دست صالح ندم گفتم:

سلام،آقاحشمت این تراکتور وآهن "چادرمو جلوتر کشیدم و اومدم ادامه بدم که حشمت گفت:علیک سلام،زحل خانم چرا این قدر عصبانی وآتیشی..."کمی متمایل به طرف صالح شدمو گفتم:
_اومدم که بگم
اگر صالح..."صالح با ته صدای حرص دار و تشدید وار گفت:"
صالح_زحل جان برو خونه الآن می یام.
به صالح یه نگاه انداختم وگفتم:
_بنده از جایی اومدم که معمولا شیطون هم درس می دن برای همین با یه نگاه خوب فهمیدم که شما... "صالح محکم و بلند وتاکیدی گفت:"

romangram.com | @romangram_com