#زحل_پارت_40
صالح مظلوم و جیگرسوز منو نگاه کرد و بی تاب گفتم:
_صالح تو رو ارواح خاک مرده هات این طور منونگاه نکن جیگرم کباب می شه.
صالح_یاشانس و یا اقبال باز می رم پیش حشمت یا می ده یانمی ده نه؟
صبح صالح باهزار نذر و نیاز راهی خونه ی حشمت شد تا ظهر بیاد دل تودلم نبود که چی شده نمی گفت بیاد یه سربه من بزنه جواب حشمتو بده...
همون طور پشت دار قالی نشسته بودم و رج به رج می بافتم وصلوات می فرستادم به قول طلعت این صلوات ها معجزه می کنند،نخ های سبز زیتونی رو برمی داشتم ویه گره ویه صلوات می فرستادم صدای در اومد،هول زده رفتم جلوی در،در رو باز کردم دیدم صالحه، تا منو دید که بی چادر و روسری اومدم جلوی در با اون شلوار کوتاه وتاپ،رنگش سرخ وبرافروخته شد وپا تند که باغرغر ونق نق اومد و منو به داخل فرستاد و در رو بست و برزخی نگاهم کرد.
باترس گفتم:چیه؟صالح نداد؟
صالح_زحل،چرا نمی فهمی؟
_چی رو؟که قرضت زیاد شده؟
صالح باداد گفت:نه خیر خانم این چه وضعشه
به سرتاپای من اشاره کرد.
به خودم
نگاه کردم ویادم افتاد که به حرفش گوش ندادم وبی چادر باز پریدم جلوی در و در و چارطاق باز کردم،از اون جایی که خونه ی ماهم روبروی خیابون بود ومن نباید اون طوری می اومدم جلوی در.
_خوب یادم رفت!حشمت چی شد؟
صالح_خوب یادت رفت؟زحل این کار همیشه ته. همیشه یادت می ره.
_صالح سرم داد نزن! أه،چیه پول نداد؟
صالح_این چادر لامصبو _لامذهب رو_ بذار رو دستگیره ی در که هروقت می خوای بپری بیرون با این چادر باشی،آخه برای یه در باز کردن تو باید در و چار طاق باز کنی تانیمه های ایوون بیای،آخر من از دست تو به کدوم بیابون فرار کنم؟
_بهت پول ندادن دق دلیتو سر من خالی می کنی.
_دق دلی چیه؟زحل جان،عزیز من،قربونت برم،ماشالله،لباساتو...اینا لباس خوابن،از تهران برگشته ای دیگه!نمی فهمی من چی می گم!"عاصی شده نگاش کردم و با حرص گفتم:"
_نکنه تو هم نامحرمی؟
صالح_نه عزیزم،نه فدات شم،منظورم اینه که با این شلوار و این آستین حلقه ای که توخونه می گردی با بیرون خونه اشتباه نگیر،اگر مثل بقیه زن ها،دامن بلند،لباس آستین بلند می پوشیدی،سرت باز بود و اون طوری می پریدی بیرون یه چیزی یادت نبوده منم روی این غیرت واموندم دندون می ذاشتم که عیب نداره فقط سرش باز بوده آخه تو که تا فیها خالدونت معلومه،خوب بابا،خانم من این چادر روسرت کن بعد در رو باز کن،حداقل از این پنجره نگاه کن کیه بعد در رو باز کن،تا وسط ایوون هم نیا،با این وضع نیا،زحل
باحرص و جوش همه ی حرفاشو می زد گاهی چشماشم سرخ می شد،صورتش قرمز برافروخته بود،تموم رگ های گردنش بیرون می زد و چشمش کاسه خون بود،فوری یه لیوان آب دادم دستشو زیرلب گفتم :این قدر حرص بخور برای چادر الآن سکته کنی
بلندتر آروم گفتم:
romangram.com | @romangram_com