#زحل_پارت_4
_از همه اتون متنفرم.
بردیا فقط نگام کرد...
"چه قدر تنهام... چه قدر تنهام..."
از تنهایی لرز کردم. اومدم بلند بشم، نذاشت.
جیغ زدم:
_ولم کن!
ولم نکرد، نگهم داشت.
دوباره... سه باره... جیغ زدم، گریه کردم، بغلم کرد...
هدی هم وقتی با مانی دم خور شد، بهم نگفت. چرا؟!.. مگه قرار بود ازشون بگیرمش؟... شاید!... چون مانی احساساتیه. از اون مرداییه که درگیر رابطه بشه، می خواد طرفو بگیره...
سها منو از بردیا ترسونده بود، مانی هم هدی رو از دست داده بود و آسیب دیده بود، شاید بعد به طرف من می اومد... پس چرا سها نره؟... هان؟... چرا سها نره سمت مانی؟!...
موهامو کنار زد و شقیقه امو بوسید،جای بوسه اش رو پاک کردم وگفت:
_بسه دیگه... گفتم تا اطرافیانتو بشناسی. کی همیشه کنارته زحل؟... کی هواتو داره؟... الآن کی کنارته؟...
_هیچ کس! حتی خدا هم منو یادش رفته.
بردیا_بی انصاف...
موهامو نوازش کرد و گفت:
_مثل قبل بمون خونه، لازم نیست سرکار بری...
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
_آره! خوب منو محتاج تر کن.
بردیا فقط نگام کرد...
بعد یک دقیقه آه عمیقی کشید. دست رو سرم کشید، سرمو اومدم عقب بکشم، سرم گیج رفت، دلم به هم خورد.
بردیا می گفت برای گرسنگیه، اما... انگار سنگ قورت داده بودم، هیچی نمی تونستم بخورم، آب هم از گلوم پایین نمی رفت.
کل اون روز بارونی رو توخونه بودیم. بردیا درس می خوند، من مثل یه غبارمعلق تو هوا بودم...
romangram.com | @romangram_com