#زحل_پارت_3
_بری کجا؟... مهد؟... که یادت بدن؟... تو یه عمر تو فاحشه خونه ی فرخنده بودی، مواد فروختی، خودت بودی... خود زحل بودی... کسی نتونست عوضت کنه... یه سال نشده رفتی مهد، زیر و روت کردن...
_منو کسی زیر و رو نکرده، الا تو!
_الا من؟... باشه... تو می مونی خونه، با من تغییر می کنی، فقط با من!
_من حیوون خونگی تو نیستم بردیا، من انسانم، تو هیچ حقی نسبت به من نداری.
باعصبانیت گفت:
_کی حق نداره؟... من؟... من؟... حقو از کجا آوردی؟... زحل اینا حرفای تو نیست...
باحرص گفتم:
_حرفای کیه؟
بردیا_سها.
_سها؟ تو اصلا چی از سها می دونی؟
بردیا_این قدری می دونم که برادرمو به سمت خودش کشونده.
یکه خورده بهش نگاه کردم، گفت:
_هااان؟!... کپ کردی؟... مدل نفس کشیدن مانی عوض بشه، من می فهمم، چه برسه آدمای تو دلش! این پسرو من بزرگ کردم.
_این طور نیست...
بردیا_ساده؛ ساده؛
عصبی و با حرص گفت:
_بردیا رو به کی می فروشی؟ به کسی که ساده ترین حرفا رو ازت پنهون می کنه؟...
_تا صبح فکر کردی، آره؟... که سها رو بده کنی، نرم طرفش.
بردیا_آخه ساده لوح! تو، تو مغزت جز زیر و زبر مواد هیچی نیست،هفت خطی، اما بین خط هات، جا خالی زیاد داری... یاد گرفتی به مغز ردیا فقط اعتماد کنی... یکی درست و حسابی می بینی، فکر می کنی خداست، می چسبی بهش، اعتماد می کنی، محتاج محبتش می شی...
با هر جمله اش، انگار، هر لحظه بیشتر خوردم می کردن. با گلوی تو چنگ بغض و چشمای لبریز از اشک، باهمون تاری دید، نگاش کردم.. پلک زدم، صورتشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
_مانی با سهاس.
romangram.com | @romangram_com