#زحل_پارت_2
نمی دونم چرا این جمله رو گفتم، شاید دیگه تموم شده بودم، دیگه مغزم کار نمی کرد... با همون حال، مثل بچه ها گفتم:
_دع... دعوا... دعوام نکن...
رنگ نگاه بردیا عوض شد. موج ترحم وغصه تو چشماش اومد. با ناراحتی به طرف کمد رفت و فشارسنجشو آورد. زیرلب غرغر می کرد. سرم برام وصل کرد. اتاق رو تاریک کرد و روم پتو انداخت. کم کم اشکام خشک شدن وچشمام سنگین شد. دیگه نمی تونستم فکر کنم، خوابم برد.
نور کمی به اتاق سرک می کشید. چشمامو باز کردم. رو به من خوابیده بود. دستمو گرفته بود. قلبم فروریخت... چه قدر دوستت دارم بردیا...
بغض کردم. چه قدر دوستت دارم... چرا؟... عشق منی... چه طوری برم؟چه طوری ته مونده ام برای خودم باشه؟
_بردیا؛
_هووم؟
_بیدارشو، صبح شده.
_نمی رم.
_نمی ری؟... چرا؟ مگه کلاس نداری؟...
_دارم، نمی رم.
_چرا؟...
_می خوام بخوابم.
_پاشو... باید بری، سال آخری...
چشماشو باز کرد، چشماش سرخ بود، هنوز قرمزی چشمش نرفته. دستمو رهاکرد و پشت کرد بهم. بهش نگاه کردم، شبیه یه سرباز بودم تو جنگ، که می دونه محاصره شده و اسیره.
اومدم ازجا بلند بشم، محکم و مستبد، _درحالی که کمی متمایل بهم برگشته بود_ گفت:
_از جات تکون بخور، ببین چی کارت می کنم...
_چی؟
_بگیر بخواب!
_ساعت هفته، باید حاضر بشم برم...
کامل برگشت طرفم و نیم خیز شد به سمتم، جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com