#زحل_پارت_37

_من جوابم مثبته"گل از گل صالح شکفت و گفت":نوکرتم به مولاتو که منو جون به سرکردی دختر!
_من چند کلوم حرف دارم"صالح با رو راستی وصداقت ومهربونی گفت":شمایه طومار حرف بزن من می شنوم.
_آقاصالح من اوضاع روحیم داغونه،من تموم امیدم خونواده ام بودکه پیداشون کنم توی این دوسه ماه انگار درد ده سال پیش شمابرای من تازه اتفاق افتاده
من حتما عروس خوشحالی نیستم،می تونی تحمل کنی؟؟؟؟؟من درد دارم این جا"به قلبم اشاره کردم وگفتم":می تونی؟می تونی فرصت بدی تامن یه زن بشم برت؟من دارم تموم تلخی های زندگیمو کنار می ذارم به امید شروع جدید اما برای شروع به اندازه کافی قدرت ندارم می تونی کنارم باشی تاخودمو پیدا کنم؟برو فکراتو بکن اگر....
صالح مثل همیشه هول زده گفت:
_می تونم. "چشمامو عاصی شده روهم گذاشتم،این پسرتوی سیزده سالگی گیر کرده چرا این قدر هول وساده است!"
_آقا صالح فکر کن...
_فکر کردم دیگه.
_این زندگیه.
صالح_به!بابچه مگه طرفی؟"توپس چی هستی؟"می دونم فکراموکردم همه ی سنگاروبه سینه زدم همه ی سنگ سبکاموکردم خیالتون راحت.
بهش نگاه کردم،مهربون نگام کرد،قیافه ی بردیا اومدجلو چشمم بابغض گفتم:
_باحاجی حرف بزن بریم عقد.
صالح_چشم نوکرتم خانم...خانم خانما...یکی طلبت "یکه خورده نگاش کردم،آخه من اینوچه طوری تحمل کنم؟بردیا...بردیا...تاخودخونه های های گریه کردم...تاخودخونه که سهله تاخودعقد..."
طلعت یه لباس سفید تنم کرده بود موهامو از زیر روسری سفید بیرون زده بود،چادرسرم بود،این چادر کی این قدر باهام عجین شد؟!به خودم توآینه نگاه کردم شبیه زحل نیستم شبیه کی شدم؟شبیه یه زن که کوه درده...
صال

ح دستمو گرفت،چشمامو بایه حس غریب روهم گذاشتم حاجی باحرص گفت:
_لااله الله الا،محرمی مگه؟
صالح_داره می خونه دیگه.
حاجی_دستشو ول کن...دختره حیا داره هیچی نمی گه توهم حیاکن.
صالح زیرلب غرغر کرد و دستمو رها کرد" عاقد خطبه روکه شروع کرد چادرمو جلو کشید روی صورتم بردیا خداحافظ دیگه تموم شد،آخرین آرزوم تموم شد خداحافظ...کاش کنارم بودی کاش همسرم بودی...اون روزا...کاش کمی شبیه من دوسم داشتی...
دستمو گرفته برده دلم نرفته باهاش، نه

romangram.com | @romangram_com