#زحل_پارت_36
بی توبغض توی چشمامه و گریه نزدیکه دیگه این جا نیستی شهرمون بی روحه
بی توغصه وغم تو و دلم قدیه کوهه
برگرد،بی تو نمی شه این جا سر کرد
خاطراتت حالمو بدتر کرد
دارم می میرم بی تو برگرد برگرد..."
روزها از پس هم گذشت دوهفته شد سه هفته،صالح هرروز می اومد خونه ی حاج محمود و می گفت:چی شد؟جوابش چی شد؟ومن بازهم جوابی نداشتم.
تاحاج محمود به صدا در اومد و گفت:
_اگرنمی خوایش بگو"نه"گناه داره جوان مردم هرروز میاد و می ره!مردم چی می گن؟این جا روستاست،دهه،تهران که نیست بی در و پیکر باشه،همه همدیگر و می شناسند توروهم می شناسند دخترحاج شاکر پیشنماز روستا!به این جوون جواب بده دختر جون،اگر بد بود من می گفتم: بده،تومثل طلعتی برای من...من می خوام...
_باشه،ازدواج می کنم اما دوتا شرط دارم.
حاج محمود مشتاق نگام کرد،سرد و بی روح گفتم:
_عروسی نگیره،من عروسی نمی خوام،نه خونواده داریم نه فامیل عقد بشه تموم کنیم حق نداره در مورد گذشته ام چیزی بپرسه!من دارم از یه جهنم که همه کسمو ازم گرفته این دنیای لعنتی فرار می کنم،نمی خوام تو زندگی جدیدم حرفی بشنوم،اگر تونست دست از کنجکاویش برداره وقبول کنه باهاش ازدواج می کنم.
حاجی_این که شرط نمی خواد بابا جان،بگو نپرس تموم شد رفت،مگه به مردم بدهکاری؟ صالح قراره شوهرت بشه،دعوا نداریم که با زبون خوش می گی اذیت می شم نپرس
_من نمی دونم حاجی،خودت حالیش کن.
طلعت_شگون نداره بدون ولیمه ی عروسی...
_طلعت جان!عروسی بی کسی منویادم میاره،نمی خوام.
حاجی بایه صدای گرفته ای گفت:طلعت...راست می گه...من باصالح صحبت می کنم
_من خودمم حرف دارم
حاجی_باشه پس یه جلسه دیگه می ذاریم.
سری تکون دادم وبه اتاقی که بهم داده بودن پناه بردم وباز تا صبح فکر کردم،صبح خودم رفتم سرزمین صالح داشت به تنهایی رو زمین کار می کرد...بهش نگاه کردم،چه قدر داره تلاش می کنه تابه نتیجه ای برسه،دلم براش سوخت،صداش کردم:
_آقا صالح"سربلند کرد تا منو دید همه چیز و رو زمین رها کرد دویید طرفم و گفت":سلام!
_سلام،اومدم حرف بزنیم.
صالح_نوکرم،حرف بزنیم.
romangram.com | @romangram_com