#زحل_پارت_35
"زحل احمق؛ بردیا رفته، باید ازدواج کنی، با همین صالح... این حاج محمود و طلعت چه گناهی کردن، که سربارشون شدی؟... باید قبول کنی که صالح بشه شوهرت، همین!"
_آقاصالح؛... آقاصالح؛...
ساکت شد بالاخره! انگار به برق زده بودنش، ول نمی کرد. آخه چی داری تعریف می کنی، مرد حسابی؟!...
با تعجب و مشتاق گفت:
_بله؟
_من می خوام یکی دو هفته فکر کنم، باشه؟... الان شرایط روحی خوبی ندارم...
هول گفت:
_می دونم می دونم. اما منم مثل شمام، ما همدیگرو خوب درک می کنیم. من... من می خوام همونی بشم که شما می خوایین... من... زحل خانم؛... زحل خانم من... من واقعا ازتون خوشم میاد... می خوام... می خوام با بی کسی هامون برای هم همه کس بشیم، بشیم یه "خونواده"...
قلبم هری ریخت...
"خونواده"
وای این واژه... این واژه تموم حسرت منه...
آروم سر تکون دادم و گفتم:
_دو هفته فرصت بدین.
صالح_باشه.
از جا بلند شد و رفت بیرون، صدای حرف زدنشونو می شنیدم.
می خوام تو این دو هفته با بردیا و خاطراتم وداع کنم.
رو لبه ی پنجره نشستم و باز بیرونو نگاه می کردم، دیدم صالح رفت. چند قدمی که از در فاصله گرفت، دیدم برگشت و نگران نگام کرد.
طلعت اومد تو اتاق صدام کرد که باهام حرف بزنه، شنیدم اما طلعت جوابی از من نشنید و رفت...
دیدم و شنیدم و کل اون دو هفته هم مثل همون لحظه ها سکوت کردم و دیدم و شنیدم و دم نزدم...
ساعتا فقط توی قبرستون سرخاک حاج بابا می نشستم و به بردیا فکر می کردم و بعد...، به صالح، به آینده ی نامعلوم...، به تنها راهی که از سربار بودن نجات پیدا کنم...
"باید بردیا رو فراموش کنم، اگر منو می خواست، مثل مانی می خواست... من همیشه براش شبیه مهره های بازی بودم، همین و بس!
چه طوری فراموش کنم دلم تنگ شده...اشکام خشک نمی شد..."دیگه این جا نیستی همه جا تاریکه
romangram.com | @romangram_com