#زحل_پارت_34
طلعت جدی نگام کرد و گفت:
_خیلی خوب، فکر کن. اما صالح مرد خوبیه، مهم اینه که آدم باشه، پسرای تهران که به درد ماها نمی خورن، تو هم مثل مایی عزیزم. از جنس مایی.
تودلم پوزخندی به ساده لوحی و زود باوری طلعت زدم. طلعت گفت:
_امشب که اومد خواستگاریت، توی این اتاق سنگاتونو وامی کَنید.
_امشب؟!!!... بابا من باید با خودم کنار بیام، من به ازدواج فکر نکردم اصلا، بعد امشب میاد؟
طلعت_خوب آره.
_من آمادگی ندارم، بعدا بیاد.
طلعت_گفتم خواستگاری، نه عروسی.
باحرص گفتم:
_بابا من این طوری نمی تونم ازدواج کنم. باید ببینم با خودم چند چندم، اینم که اوسکوله، باید ببینم می تونم تحملش کنم؟... پسره انگار سیزده سالشه!
برق شیطنت از نگاهش عبور کرد و گفت:
_پاشو عروس خانم، پاشو که کار داریم.
اصلا نشنید که من چی گفتم. خوب الآن دو سه ماهه که سربارشونم، هرچند فامیلیم، هرچند... هرچند... اما من بازم یه غریبه ام... شاید این تنها راه حل من باشه...
صالح اون شب اومد خواستگاری. منم لب و لوچه ی آویزون داشتم. هرچی فکر می کردم، می دیدم تموم من پر از بردیاست، این بدبختو کجای دلم و ذهنم جا بدم؟...
تموم مدت مقابلم نشسته بود و حرف می زد. حتی یه کلمه از حرفاشو نمی شنیدم، چون از پنجره به بیرون نگاه می کردم و خاطراتمو با بردیا زیر و رو می کردم...
حسرت از دست دادنش رو...، ین که هیچ وقت منو همیشگی نخواست...، حال و روزم رو "بودن" بردیا فقط خوب می کرد...
دلم می خواست دادب بزنم، بگم:
_پاشو برو پی کارت! من عاشق یکی دیگه ام، یکی که منو ول کرد و رفت پیش ننه باباش... من درد دارم، درد!... قلبم شکسته. من ازش حامله بودم، من از اون خونواده می خواستم و اون...اون...
دلم می خواست بردیا مقابلم می بود...
کاش برمی گشت ایران، همه جا دنبالم می گشت، پیدام می کرد و می گفت:
_کی گفت بری؟... کی گفت بری؟... گفتم: "کاری نکن، تا من بیام."، به چه حقی رفتی زحل؟..."
"بردیا تو رو خدا بیا پیدام کن..."
romangram.com | @romangram_com