#زحل_پارت_33

_آره خوب! به ماه می گه درنیا، من جات بتابم. طلعت جان؛ من، ازش خوشم نمیاد.
طلعت_آقام می گه: "اگر یه بچه ی با صداقت و درست و حسابی توی این ده باشه، صالحه. این از کمالاتش! یه زمین کوچیک زراعتی هم داره، یه خونه ی کوچیک هم اجاره کرده.
_اون توخرج زمینش مونده، می خواد زن بیاره؟
طلعت_إه! اون دیگه به خودش ربط داره. هم اون هیچ کسو نداره، هم تو. تو رو درک می کنه، می فهمه بی پناهی یعنی چی.
"بابا! زحل؛ سربار اینایی. الآن دو سه ماهه این جایی. تنها راهی که تو رو از بی جا و مکانی نجات می ده، ازدواجه. این یارو هم اسکله، خیلی چیزا رو نمی فهمه، شاید همین بهتره..."
_خوب آره، ولی...، طلعت؛ من ازش خوشم نمیاد.
طلعت_ولی و اما نداره. عشق بعد از ازدواج به وجود میاد. بعدم، به سمت مردی برو، که اون تو رو دوست داشته باشه، نه تو اونو. چون زن ها اگر عاشق بشن، بد می شن، این از من به تو نصیحت. فقط یه چیزی...
_چی؟
طلعت هول زده گفت:
_هیچی... هیچی...
_اِه! فقط چی؟... ایرادی داره؟...معتاده؟... یا شاید...
طلعت_اِه! زحل؛ یعنی چی عیب می ذاری رو بچه ی مردم؟... معتاده، اون طوری شق ورق راه می ره؟...
_پس چی؟... چرا حرفتو خوردی؟
طلعت_فقط یه کمی تعصبیه.
_پس دیگه حرفشو نزن.
طلعت_عجب آدمی هستی! روانی که نیست، گفتم یه کم غیرتیه.
_من حوصله ی امر و نهی بی جا ندارم.
طلعت_مگه آقاجون من امر و نهی می کنه؟... مثل آقام غیرت داره.
_تو می گی: "تعصب"، تعصب با غیرت زمین تا آسمون فرق داره.
طلعت_زحل؛ از دست می ره ها... این بدبخت که خاطرت رو می خواد، آخه چی می خوای دیگه دختر؟
"بردیا چی؟... اون که رفته احمق!... این نقده، توی این روستا باید با خودشون ازدواج کنی دیگه..."
_باید فکر کنم.

romangram.com | @romangram_com