#زحل_پارت_32

طلعت_ اِه! دیوونه! زبونتو گاز بگیر! انشاالله عروس می شی می ری سرخونه زندگیت.
_ طلعت بسه تو رو ارواح خاک مرده هات! امروز انگار صبح سرت جایی خورده...
طلعت_ نه خیر خانم... سر شما جایی خورده و یادتون رفته که شما هم دختری و باید ازدواج کنی، بچه دار بشی، مادربشی...
_ باکی؟... با نامردا...
طلعت_وا...! چرا نامردا؟!... تو دختر تهرونی هستی، چرا این قدر فکرت منفیه؟... تو باید با توکل به خدا انتخاب کنی، بعد همه چی درست می شه.
_آخه دختر خوب؛ کدوم آدم سالمی میاد با یه دختر بی هویت ازدواج می کنه؟... کسی که حتی قیافه ی ننه باباشو تو ذهن نداره...
طلعت با رضایت گفت:
_صالح.
یکه خورده و شوکه و با یه حال چندش گفتم:
_کی؟!!!
طلعت_صالح... صالح خودمون.
شاکی گفتم:
_بروبابا...! پسره ی اسکل مشنگ! ازدواج؟!... این دیگه از کجا اومد؟!
طلعت_امشب میاد خواستگاریت.
شاکی تر، با حرص کف دستمو کوبیدم زمین و گفتم:
_طلعت بشین! بشین ادامه بده، اینو بگو.
طلعت_اتفاقا چقدر...
_طلعت؛... ادامه ی بافتن قالی رو گفتم.
طلعت_این یکی مهم تره.
_من اگر نخوام ازدواج کنم، چی؟... اونم باکی؟... صالح؟!... پسره دو و چهارش با هم، شش و هشت می زنه...
طلعت_وا...! اینا چیه می گی تو؟... تاکی می خوای مجرد باشی؟ من سن تو بودم، دو تا بچه داشتم. باید ازدواج کنی، وگرنه حرف درمیارن واسه ت. علی الخصوص که تو تهران بودی. این جا دخترا رو زود شوهر می دن. زحل جان؛ خوب فدات بشم، ازصالح بهتر؟!... به چشم برادری، از پاکی و نجابت نهایت نداره، از بر و رو هم نهایت. تو دیدیش تا حالا؟ تو صورتشو نگاه کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com