#زحل_پارت_31
"حاج بابا بعدِ هجده سال اومدم که پیشت زندگی کنم، برات خوب کسی بشم، سالم زندگی کنم، سایه ات بعد هجده سال بالا سرم باشه، دوباره یه خونواده بشیم... ولی حالا که من اومدم، شما نیستی... اینه رسمش؟... حاج بابا این که منو تک و تنها بذارین که به درد خودم بسوزم، تو مرام شما بود؟...
حاج بابا؛ من توی این دنیا تک و تنهام. آخه به کدوم مرد می تونم تکیه کنم؟... تو خونه ی کی می تونم احساس امنیت کنم؟... کی پناه من بشه حاج بابا جونم؟...
می دونم دعای شماست که خونه حاج محمودم، اما... اما... حاجی بابا... حاجی بابا... چه قدردلم تنگه... چه قدر دلم آغوشتونو می خواد... دلم خونواده امو می خواد...
دلم خونه... تو که نبودی ببینی به من چی گذشت... یه دختر تنها، توی تهران به اون بزرگی، چی بهش گذشت... نمی دونی چه قدر داغون شدم... گیر چه آدمایی که نیا فتادم... خاک برات خبر نیاره حاج بابا...
طلعت_ ببین، زحل؛... از رو نقشه نگاه می کنی، مثلا این گل قرمز...
طلعت داشت بهم قالی بافی یاد می داد. با این که دوست نداشتم، اما این طوری سرم گرم می شد. این طوری حداقل یه هنری بلد بودم ومی تونستم مفید واقع بشم... دیگه اینه زندگیم، بعد این مدت قبول کردم...
صدای حاج محمود ازپشت در اتاق اومد که طلعت رو صدا می زد.
طلعت_ حالا تا من بیام، بباف ببینم چه طوری می بافی...
_ خراب کردم پای خودت ها... من خنگم، گفته باشم.
طلعت_ باز گفت. باز گفت... تو چرا اعتماد به نفس نداری خانم خانما؟...
طلعت رفت بیرون، حدود یک ساعت بعد اومد، در حالی که گل ازگلش شکفته بود.
_ خوب ببینم... آفرین... آفرین زحل... خیلی خوبه.
_ واقعا؟... یا داری دستم می ندازی؟ من خودم می دونم گند زدما...
طلعت_ نه دختر، عالیه. به عنوان یک مبتدی واقعا تمیز بافتی. انشاالله قالی خونه ی خودتو ببافی.
_ خونه ی خودم...
پوزخند زدم و گفتم:
_حالت خوبه طلعت؟
طلعت_ هیچ وقت این قدر خوب نبودم.
_ کدوم خونه؟
طلعت_ خونه ی بخت.
با همون پوزخند گفتم:
_بخت... واژه ی آشناییه... البته من اینو با پیشوند "بد" شنیدم: "بدبختی"
romangram.com | @romangram_com