#زحل_پارت_30

چشمام پراشک بود، پلک زدم تا واضح ببینمش. تو دلم گفتم: "طفلک اینم که"شاس"می زنه."
صالح توجاش ایستاد و گفت:
_گریه می کنین باز؟
باحرص به راه ادامه دادم، پاهامو می کوبیدم زمین و سریع تر راهرفتم، کمی ازش جلو افتادم. صدای پاشو می شنیدم. باخنده گفت:
_ زحل خانم؛... زحل خانم؛...
نگاش کردم و گفت:
"حالا بگین به چی فکر می کردین که این طوری من صبر زدم؟
_ من به صبر اعتقادی ندارم، یه عطسه اس، همین!
صالح با خنده و شیطنت گفت:
_ ولی من به یه امر خیر فکر می کردم.
_ خوش ب هحالتون.
_ نمی خواید بپرسید چی؟
_ نه! به من ربطی نداره.
زیرلب یه چیزی گفت و دنبال من راه افتاد. سر راه بازم به اون دشت پر از گل رسیدیم و من چند شاخه گل چسدم. صالح که دید که من مشغول چیدن گل هستم، اومد کمک. تا ازحالت چنباتمه بلند شدم، دیدم بالا سر من ایستاده.
_ ترسیدم... چرا این طوری بال اسر من ایستادی؟
_ بفرمایید...
گلای سرخ رو، رو به من گرفت و سرشو به زیرانداخت.
_ ممنون.
بی احساس، بدتر از یه سنگ گرفتم و راه افتادم.
خوب فهمیدم با منظور اون گل ها رو اون طوری بهم داد. اون لبخند، اون گونه های سرخ از خجالت، همه با منظور بود.
"پسره رو هوا برداشته، از این مدل رفتارای مسخره خوشم نمیاد. أه!"
رفتم سر قبرحاج بابا و شروع کردم به زار زدن:

romangram.com | @romangram_com