#زحل_پارت_29

_آفرین! چه اطلاعاتی یه هفته ای به دست آوردین!
خجالت زده و هول شده تند تند گفت:
_ نه زحل خانم... یعنی... ببینید... زحل خانم یه وقت فکر نکنید من فضولی کردم، رفتم ته و توی قضیه رو درآوردم.
خونسرد، بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
_ ته و توی قضیه رو؟!... منظورتون چیه؟
شاکی تر گفتم:
_مگه قراره شما از زندگی من سر دربیاری؟!...
_ نچ!... من چرا این طوری می کنم... نه... منظورم اینه که... اصلا بگذریم... یه حرف دیگه بزنیم... مثلا... مثلا ازحاج فرازی چیزی به خاطر دارین؟
_ زیاد نه.
_ مگه می شه آدم پدرشو فراموش کنه؟
_ یه دختر بچه مگه چه قدر می تونه تو خاطرش تصویرهای خانواده رو نگه داره؟!... در حد چند تصویر مبهم... من هرگز از خونواده ام حتی یک عکس هم نداشتم، که بشه چهره هاشونو تو ذهنم داشته باشم.
_ بله، شما درست می فرمایین...
یه هو از این لحن حرف زدن صالح، یاد بردیا افتادم... بردیا... یعنی الآن چی کار می کنه؟..
"دلم تنگ شده، چه طوری طاقت بیارم؟... دستمو روشکمم گذاشتم، اگر بود می ذاشت زنده باشه؟...
زحل؛... وای زحل! کی درست می شی؟... مگه خرابه درست می شه؟!... این خراب آباد، فقط با بردیا آباد بود...
لعنتی... فکرش رهام نمی کنه. توی این یه هفته روزی نیست که نگم بردیا داره چی کار می کنه؟... اگر... اگر... منو می خواست، مثل مانی که هدی روخواست، الآن پیشش بودم... حداقل منتظرش بودم..ا
ون منو رها کرد... دلم تنگه... تنگ..."
بغض تو گلوم، هرآن ممکن بود بترکه...
صالح چنان عطسه ای کرد، که از ترس جیغ کشیدم!!!
صالح خندید و گفت:
_ببخشید.
دستاشوبه حالت تسلیم بالا گرفت.

romangram.com | @romangram_com