#زحل_پارت_28
_ صالح؛ با دخترا می پلکی.
صالح یه نگاه به من انداخت و دید که من محل نمی ذارم، ولی حشمت چشم دوخته به من، زیر لب غرید و بعد حشمتو به سمت دیگه هدایت کرد که باهم حرف بزنن. کمی جلوتر که رفتن، برگشت و با اطمینان منو نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه اومد سمتم و گفت:
_ بریم دیگه. ببخشید این قدر معطل کردم،.
و زیر لب گفت:
_ مرتیکه سه تا زن گرفته، سیری نداره. باز تا یه دختر می بینه، تا چشماشو از کاسه درنیاره، ول کن نیست.
چند دقیقه گذشت، دوباره باشوقی عجیب گفت:
_ راستی شما دانشجویین؟
_ نه! دانشگاه نرفتم.
_ آهان... بهتر! ببخشیدا... ولی دختر بره دانشگاه، پر رو می شه.
برگشتم یه نگاه جدی بهش انداختم، چرا این قدر چرت و پرت می گه؟... چرا اصلا حرف می زنه؟... حوصله اشو ندارم. کاش می شد بگم: "خفه شو تو رو خدا! وگر نه تموم حرص و ناکامی هامو سر تو خالی می کنما..."
_ بله؟
چنان باجذبه گفتم، که با ترس گفت:
_ هیچی... ببخشید.
داره شبیه پسرای پونزده_شونزده ساله رفتار می کنه، تحمل رفتاراشو ندارم.
بعد از چند دقیقه دوباره شروع به حرف زدن کرد:
_ از حاج محمود شنیدم که پیش نوه خاله...
تند و سریع برای این که صداشو ببرم، گفتم:
_ اشتباه به عرضتون رسوندن.
با تعجب و یکه خورده گفت:
_یعنی گم نشده بودین؟
باجدیت گفتم:
romangram.com | @romangram_com