#زحل_پارت_27

گونه هاش سرخ شد و بالبخند گفت:
_ به مرحمت شما، شماخوبید؟ مگر به نظرتون حالم بده که اینطوری می پرسید؟
به صالح نگاه کردم، زیادحوصله ی حرف زدن باهاشونداشتم ولی انگار می خواست سرحرف زدن وباهام باز کنه بی حوصله گفتم:نه "صالح هول زده باز گفت":إإإ، چادرتون ازسرتون افتاد برگشتم بی حوصله تر نگاش کردم یکی

نبود بگه"خب به توچه؟لخت که نیستم روسری سرمه باحرص چادر رو کشیدم روسرم وگفت:این جا یکم بد می دونند باید...بایدرعایت کرد.
_ خیله خب بهتر نیست راه بیفتیم.
_ چرا.چرا.بریم.
کنار اون جاده ی منتهی به قبرستون، کلا مزرعه بود، و رو اون مزرعه ها مردم دسته دسته مشغول بودن.
توی راه هر کی بهم نگاه می کرد، چنان نگاهش می کرد که انگار صاحب اختیار منه. دلم می خواست یقه اشو بگیرم، بگم: "چخه بابا... تو خودتم زیادی ای..."
جلوی یکی از اون مزرعه ها، یکی از تراکتور صدا زد:
_ صالح؛... آقاصالح؛... آی صالح...
و از تراکتور پیاده شد.
_ بله... سلام آقا حشمت.
"پس این مرد چهل_چهل و پنج ساله حشمته. چهره ی جذابی داشت... انگار از شهر اومده بود، آخه اون ته لهجه رو نداشت، مثل همه ی مردای مسن این جا.
قد بلند و لاغر، اما بدن تو پر، شبیه "سپند راد" بود، _اون بازیگر قدیمی_.
قدرت از سر و روش می بارید...کارگرای زیادی روی زمینش کار می کردن. یه نگاه به طول و عرض _مساحت_ زمینش انداختم، دیدم اوووه... چه قدر بزرگه!... ته زمین یه خونه ی دو طبقه ی زیبای روستایی بود، سبک روستایی اما شیک، وسایل به کار رفته برای ساختنش به روز بود.
_ پسر مگه عاشقی که هر چی صدات می کنم، نمی شنوی؟...
صالح_ ببخشید، حواسم نبود.
_ سلام.
حشمت نگاه خریدارانه ای به من انداخت. سرتاپاشو با اخم نگاه کردم، تو ذهنم یه "فلش بک" خورد: "کورش عوضی".
رومو ازش برگردوندم، یاد بردیا از ذهنم گذر کرد، یه قدم دورتر شدم که شنیدم:
حشمت زیر لب گفت:

romangram.com | @romangram_com